منتشر شده در خرداد ماه سال 1384 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"
حکایت نخست
اندر مقام ربانی ابن بصائر
منقول به سیاههی ابن ابی الفُضولِ مُشَعشَعانی ، حاکمِ مُلکِ کنزُالنّواقص است ؛ کو به فرزند توصیت بنمود ، که یا بُنَی : لَکَ بِالقصص الشّیوخ ، و اِبن بصائر ، هُوَ علی الخصوص . پس به دیارِ کنزُالنّواقص هیچ زِ حکایات شیخ ، ابن بصائر ، و اعوان و انصار واعدّا و احبّا و اشقیای اعدّا و اوصیای احبّائَش به نسیان محو نشد زِ خاطرِ خلق . هم زین نمط ، مرا که مُشفِقَ المتونم ، زِ شیخِ مشفقم ، بطن البطون ، به طریقِ مقایسةُ آلصدرُ بِالصدر مِن حکایاتٍ فی صدورالنّاس ، به تعداد مقبول ، به سمع برسید و هم در ورق آرَم .
شیخ ِ شیوخنا و نورِ عیوننا و شاهد مشهودنا وبارک الخلق فی ذاکرة الصّالحین ، اَلشّیخِ المُراد ، بهِ ربّهِ مُستعین ، فتبارک الله فی خلقه خال قین ، لِجَوارِ خلق الجانّ و النّاس ، هو بربّهِ معین ، کاملةالوارثین ، قدومِهِ علی بیضة الکافرین و الصالحین ، و عورتِهِ فی الفروج المنتظرین ، جمیع الآحاد لِذَکَرِهِ خاشعین ، والی الابد ردائف الچنین ، من آثار اصطکاک الحریر بِتُخمانِهِ نازنین ، لاشک از احبای ذات باریتعالی بود و بلکه هم بیشتر .
و هر که در این شک بکرد ، من یوم تموت الشیخ الی اَلیوم ، کورموشِِ سگسیما بگشت و سلالهی موش در نسلش جاری بگشت و هر که گوید لا ، به لا پای همو بباید بنهاد و دهانش بباید دوخت و بر سرش کوفت _ که خلق دنیا را بلای موشان هماره دست در گریبان است و علت هیچ در نی همی یابند و علت همینانند که باور نی همی دارند و موش همی گردند و اینان به جماع ، من دون القاندوم
اما در احوال شیخ بباید گفت که شیخنا غرقهی حق بود . خالد بن بابوجه (رحمة الله فیه) گوید یومیه دهبارْ هفتْبار وی را برون همی کشیدیم و باز غرقه همی گشت . همو گوید روزی در التزام رکاب شیخ به تفریح شدیم به ایام شباب ؛ بنت شلوطه را - جای شما خالی - به همراه شیخ به کُهسار همی بردیم به تفرج صنع . پس شیخ به عادت مالوف مرا گفت ، هُش دار که گر غرقه گشتم مرا دست گیری . تقوی پیشه بنما که به غفلتی مرا در نبازی. خالد گوید مرا ابلیس آنی بفریفت و بنت شلوطه سبب گشت تا آنچه نباید را اندر بنمودم . اندر عوالم تلذذ نعره ای منقطع مرا به گوش رسید که یا خالد بشتاب ورنه ... ودگر هیچ نشنیدم . به آن حالت حدتی در کار بیفکندم و نعره زدم که یا شیخ مرا عفو کن عفو عفو عفو.... اما آنگاه صفیر شیخ بشنیدم که : یا حُمَقا ، چه عفو کنمتان؟ حق مرا در خود کشیده عنقریب است تا نفسم در نماند ، اَفَلا تَفَکَّرون؟پس شیخ دست در میان کار بکرد و آنچه نباید بگرفت و وز آنجا که نباید همی شد برون کشید و هم با مدد آن زغرقه برست . آنگاه بر ما دو تن ماجراها درافنکد .
فی الجمله در خبر است که شیخنا غرقهی حق بود و چنان به جذبه اندر ،که هیچ نی همی دید الا او . پس در آمد تا گوید انا الحق ؛ نظر بکرد ؛ او را نیز نیهمیدید . پس بسیار بگریست . آنگاه فریاد بر آورد من انا؟ ایستاد . باز فریاد بزد : من هُوَ؟
مریدان زِ کنجی بهدرآمدند که: یا شیخ ، انت ابن بصائر . و ما هی المعنی که فرمایی من هو؟!
پس بگفت: دو چیز طیرهی صحبت شیخ و رب اوست: اول مرید و دوم مرید . مریدان گریبان چاک بدادند و بگریختند .
پس حضرت ابن بصائر بگفت . جزا بدیدید . بروید . بگفتند: چنین هم بد نباشد که عمل استمرار دهیم
شیخ بخندید و ماران به در نیامدند . پس شیخ بگریست و ماران به در آمدند و بزدند ایشان را تا بکشتند. شیخ بگفت انفاس آنان که ناموس به تقاص خطای خویش در غلطانند ، به لعنت ابلیس درنیرزد .
آنگاه شیخ باز غرقه گشت . پس بگفت من هُوَ؟ ندا آمد: من انت؟ بگفت:انا ابنبصائر . ندا نیامد. بگفت انا ابن بصائر . باز ندا نیامد. باز بگفت: من هو؟ ندا نیامد . باز بگفت تا نه سال صد سال و نیمصدسال فزون . هیچ ندا نیامد
پس نوح بر او در آمد که یا احمق السائلین! من سفینه بساختم ؛ ملت دنیا تعویض بکردم ؛بسیار اعمال بکردم ؛ به نه سال صدسال . پس تو را چه می شود که چنین به سوال بی پاسخ مشتاقی و هیچ در کنش نهای؟ بگفت: مرا پاسخ به سفیهان صعب آید
آنگاه نوح نزد خدای بشد وبگفت: این ابن بصائر را اجابت فرما . ذاتاقدس بگفت: یا نوح! مرا دستور مده اینچنین که مرا اعصاب درست نباشد . حالیا ، فرمایمت ، روی ، هفت سفینه سازی هفت بار مقاومتر و عظیمتر از آن ، که ماتحت( مقعد_نقل به مضمون ) تورا جر خورد و"ما ادراکَ مالجِرَّ الک و ن " ! نوح برفت تا سفینه سازد
و سفائن را نوح بساخت به نه سال . ندا آمد: چه سان بساختی؟ بگفت : تجربت بکردم . سری سازی بکردم
به توالی این سالیان ، شیخنا ، کرور کرّت بگفت: من هُوَ ؟ پس ندا بیامد: انا رب النّوح . شیخ بر آشفت که: فَمَن نوح؟ ندا بیامد: صاحب السّفائن . پس شیخنا نزد نوح بشد و بگفت سفائن کدامند؟
آنک، بگفت: من هو ؟ ندا بیامد: هو ربک... انا ربک . پس بگفت: و انا ربُّ ربّی .
هم این اقوام ابیات ذیل را سرودهی شیخ و بهین ابیات عالم معنا دانند:
خلایق را چو طوفان سربهسر کرد
جهان را بیضهی خر بارور کرد
به نسلی از جهان تا باز جان داد
به احلیل خران گویی توان داد
اگر آن کشتی ِ رَستن بسازیم
هماندم زیر ک ی ر خر درازیم
حکایتهای تخمی از رهیدن
مرا آرد هوای باز ریدن
خلایق نانخراند و جانفروشاند
مبادا جان و نان یکسر فروشند
مشایخ را مریدان ساز کردند
چه آسان اَُبنگی آغاز کردند
مرا با شیخ و ربّش همدلی نیست
که آخر ، کار ِاو جز کاهلی نیست
سزاوار است کشتی را بسوزم
لباسی با تنم اندازه دوزم
تجدید حکایات شیوخ
همه دانند که حکایات شیوخ زهر دلهای ناسُخته است و شر مردمان ناپخته و آنکه بیبصیرت دل به اسرار چشم دوخته ، کِی نکتهای آموخته . حال که تسرّی این ملاحت را قیچی به دستانِ مجازی ، آن بزرگ مردانِ حفظِ ارزشهای خیالبازی ، یگانه حاکمان تمام عرصههای تطویلی و ایجازی روا ندانسته اند ؛ این حقیر که راوی روایاتِ آن بزرگان است را چه رسد که در کار این دو دسته بزرگان همی دخالت به عمل آرد.
این است که بی هیچ اعتراضی در گوشهای دگر زین شبکهی پهناور آسمانی افانیت (فونتهگان) همیخواهم پراکندن تا هم حکایتهای شیخانِ پرهیمنه به نسیان در نغلطد و هم که دستور شیخان قیچی به دست را بر زمین نکوفته باشم که گفته اند:
حکایت های شیخان سَرسَری نیست
روایتهای شان را آخری نیست
مرید شارعِ شیخان نباشی
به جز با خر تو را همبستری نیست
زین نمط، از همه تماشاگران این صفحاتِ شریف همی خواست دارم که خبر بپراکنند این تغییرِ مسیر مجازی را ، باشد که چونان ایامِ دیسالان که داشتیم ، هفت جفت کرور چشم تماشاگر به گفتار شیخان در افتد. زیرا که :
اگر با قصهی شیخان تو یاری
بدان القصه خود در کارزاری
به زاری روی کار خود سواری
سواری میدهی مانند گاری