نقل است ز کُنوس بن عنکته، کبیر زعمای تاریخنبیس ولایات شغالیا، که سه شیخ همیزیستند در خاور تقدیس: شیخ محمود دُمبریده، شیخ پورتال دُمدراز و شیخ حسن نجورسن. حکایات اینان همه در سه باب به تاریخ اندر است: وِگ چارگی، ریاضت بارگی و پٌرکباب خوارگی. پندی چنان به این سه باب تپانیده است اندر که هر کو نکند فهمی جانم زان پند موالانگیز. کنون حکایاتی از هر یکان ذکر همیکنیم، باشد که باشد!
از باب وِگ چارگی
نوفل بن بوقله، احدی بود زِ اعاظم بلاد بیلیمَگ. به دیار بیلیمگ بزرگی از آن مییافتند کو رنگ به رنگ همیشدند. نقل است ز نوفل که برفتی به نزد خارلمانی کبیر و بگفتی من پنددانم. بگفت دو پند بگو تا بدانم. نوقل سکوت بکرد. خارلمانی داد که جلادان پنددانش حریف بدهند. حریف بدادند. بیاوردندش همچون اُسکُل شدهای در باد. گفت: بگو! نوفل سکوت بنشکست. خارلمانی شخصاً بر گردهاش بپرید و خشتکش بدرید. نعره بربداشت که بگو! سگینه بردباری مکن ای دریده دهان! دهانش بدرید و نوفل خاموش بمرد.
پس خارلمانی دُژَم بر تخت بنشست به اندیشه و بنای حبهحبه انگورخواری بنهاد و هر حبه همی گفت: شگفتا! هر از گاه، رعیتی همینالید که با شگفتاگویی چه چیز درمان همیشود؟ نوفل اینک از دست بشد. درباریان آن رعیت به سیاهچال همی بردند و باز از نو تا بارها! به تعاقب کرور حبه انگور، خارلمانی بگفت: آری که آری! آنک، هر که چند و چون بکرد هیچ در بنیافت.
وزیراعظم بگفت اینک چه حاجت به شاه خاموش؟ پوزهبندش زنید. بزدند. هیچ بنگفت. بمرد از بیخوراک خفتن. وزیر اعظم بگفت دانید چه بود دو پند نوفل؟ بگفتند هیچ در بنیافتیم! بگفت نگویم الا به محفل خواص به زر و سیم فراوان. بیاوردند. بگرفت. خواص بگفتند چه بود دو پند؟ بگفت: یکم ارزش سکوت و دُیُّم پایداری بر سکوت! بدیدید چه سان نوفل خویش به فنا بداد و هیچ بنگفت؟ خارلمانی راز بگفت و به دیار باقی بشتافت. چنین باید اسرار مستتر بنمود.
جماعت خواص بگفتند پس تو ز چه رو آگاه بگشتی و اسرار مستتر بننمودی و بنمردی؟ وزیر اعظم بگفت: مرا تنها یک ارزش باشد: مایه داری! زر و سیم و بس! باقی ارزشان هیچ باشند! ای گل فروش، گل همه بفروش جای سیم! وز سیم عزیزتر بنخر جای سیم و هیچ! من اینک ارزشی نو بیاوردم! بشکنید ای برادران الواح کهنه را! در دم، شرزه تیپایی و پُتکین سقلمهای بر لبمران و فقراتش فرود بیامد و گیاه زندگی در وی بفسرد. حالیا نوفلبنبوقله و خارلمانی کبیر از پشت پرده به در آمدند که هان هان! این است آن را سزا که با ارزشها در اوفتد! این بود آیا آرمانهای ما؟ پس بنای دنس مکابر بنهادند به نکویی و اصالت. خواص ساعتی با آنان همراهی بکردند تا از نفس بیوفتادند. خواص لختی بیاسودند پس بگفتند شما مگر بنمردید؟ خارلمانی محو تلخندی به نوفل بزد، نوفل جامه بدرید و بگفت: شود که خارلمانی مرا بکشد؟ شود مر شما را پندی چونان چرند بدهم که سکوت بنمایید تا به مرگ؟ این همه بازی مایان همی بودی که نیروان ضدارزشی از پرده برون اوفتند و بطرقانیم آنان را به طور خیار! کنوس بن عنکته این زان رو بگفته تا اخلاق و آداب شیخ محمود دم بریده که حکایتش بازخواهد آمدن را خواننده در تصور آرد که شاگرد و پا جای پا نِهِ نوفل بن بوقله ببود و دیگر خود بدانید که او چه خندان شغالی توانست بودن.
اما محمود بن دم بریده را مگر خدای بازشناسد که اوست خیرالماکرین. در خبر است که اُشتری به بیابان اندر همی بود. دار و دستهی محمودیان با وی سر سخن باز بکردند که هان هان، بیا تا تو را سوار بگردیم تا تو را عزت و کرامت فزون گردد! اشتر جیغرمید که اینک عصر پسابذاری بُوَد و این حیلت، شما را و مرا عیب است و شما چه دانید که بذاران که بودند و عصر بذاری چه بود؟ بذاران، براندازنِ تزاران روس بودندی و هفت ده سال مردمان را عزت و کرامت بدادند. زان پس، معمول بگشت کرامت اُشُتری و شعارهای گُهخوری. و آنگاه، گذار از دوران دولا دولا سواری به دوران دولا پهنا گذاری بفرسود.
باز در خبر است که محمود را بدیدند کوه همیکَنَد به جد بلیغ و خُلق خلیق. بگفتند یا محمود! تمنای صبر جزیل برای تو از خدایان شکیل! به چه کار اندری؟ بگفت تپه در این شهر بنمانده تا نورانی کنم، پس بر کوه پله برکنم تا به قله رِسَم و نور خود بر کوه بنهم! گفتند تبر ز کوه خلق برگیر یا ابوالفِتَن! این چه بساط باشد یومیه به این دیار؟ دمی بیاسای تا خلق بیاسایند! بگفت من زنده به آنم که به یک تپه نمانم! موجم من و اینک به نوک کوه روانم! پس خلق دمی نیاسودند و محمود یومیه کوهان همیکند.
از باب ریاضتبارگی
در خبر است ریشول بن ندانک را که بگفتی من از شیخ پورتال دمدراز هیچ ندیدم جز دُمدرازی به جلق و دستاندازی به کار خلق. زان جمله در فضایل شیخ، پرهیز از هر چه هست و نیست را گفتهاند دراز و دنبالهدار. گفتند یا شیخ! چیست که کار خلق همه گیر است در آن؟ بگفت: ناپرهیزی و دیگر هیچ! مرا کار خلق به دست دهید که همه راست کنم و هیچ کژ و کوژ در کار جهان نماند. دادند به دستش و القصه که هیچ گردنگیر نبودی الا که بگفتی این کار را شیخ محمود کج بکرد و آن کار را شیخ حسن و آن سوم را ببین که چه راست گرداندم! حالیا سوم بتر بودی از همه و انکار شیخ خارج از حوصله.
شیخ روزان سوار بودی به کار خلق و شب روان به هیأت دلق. گوییا باور نمیفرمود روز داوری. پورداور را نقل است که شیخ را قصه برآوردند که صبیهی قُراض بن دموقراضه را دست کاریده است. پس قراض بیامد پیش که این آن بکرده است. شیخ گفتا که آن صبیه مگر نه آن خالهی شهر را گویید؟ بگفتند: آری همو. بگفتند تا بیاوردند. گفت منم خاله تاکسی التماسی، رفیق این شیخ نارفیق در حقهبازی! پورداور گوید که گفتم خموش باش امالفساد! پس خموش بگشت و بهگوش. بگفتم این تو را است دستکار به این هیبت دلق و زعامت خلق؟ بگفت: آری همین. پورداور بگفتا چه سان؟ بگفت: شبی من حقه باز بکردم و این دُم در حقه بنهاد و من ببستم و الخ! پورداور بگفت یا شیخ! این را چه ندادی که چنین شکایت سراید؟ بگفت بسیار بدادم به ازای ساعتی و باز دارد سعایتی. خاله بگفت: شبی بود نه ساعتی ای دلقینه دغل! شیخ بگفت: مگر نه آن که قرار بکردیم و مدار بکردیم؟ بگفت: آری شبی کرور! بگفت: من سخن از شب براندم بانو؟ سخن از وجه براندم؟ قرار بر مصالحه بنهادیم و صفا. بگفت دیگر همین باشد نرخ خصوصی و تو سعی داری به حیلت دولتی! شبی باشد به وجه یک کرور خُلَّص. بگفت: خفه مان کهنه موش! مگر بر سر گنج خلق نشستم که چنین دزدی مرا سهل آید؟ بگفت آری و بیش! پورداور گوید بماندم شگفت از این هیاهو که یا شیخ؟ مگر نه این که تو به ریاضت شهرهای؟ تو همانی و این مایه پاچهپارهای؟ بگفت: تو را من داور بکردم عمه اُمِّ عَمَله! کجا تو را داوری بدادم. یاد آر پیش که مرا بفروشی به این هیچ و فرمان دهی چپ و چول به پیچ!
افسوس از آن کودکی تند پریده
این پیری پرمشغلهی وقت خریده
آن را بنهادیم و در این یک بنهیدیم
عمریست که انباشته شد دامن ریده
آری که شیخ همگان را هسته خواستی به مشت و خویش خوش بسُراندی احلیلِ درشت. به جماعت بگریستی به فشار محشر و به خلوت شتافتی به درازای حَشَر! آنگاه که بگفتی: هیچ نیرزد به محشر الا راستی با خلق ندانستیم که چه بودش معنای محشر و حشر حَشَر، لایه بَر لایه بَر. آنک بیافتم که ما ادارک الشیخ الساحرین و تنها او بشناسندش که گوش دارد به غیب خیرالماکرین. خاصه و خلاصه این که شیخ و خاله و پورداور بر این قصه خنده بکردند و تریسام بزدند که حل و فصل پرثمر آید و زین نمط همگناهی مستتر آید. پس ریشول گوید که من نفهمیدم هیچ از ماجرا و آن دانستم که پورداور بگفتا منم داور بیغرض و شاگرد شیخ، بیعِرض و عَرَض. چه کنم به این رسوایی که برکند ناموس شکیبایی! بادا که مرا ببخشاید تاریخ و باز بنماید قواعد تا بیخ! من چه حکم دهم که شیخ و خاله را بازی است و مردمان بیخبرند زین تراضی؟ پس بادا بر ما خاموشی و فراموشی و خوشی بر این بساط عیان لذتسوزی و نهان ریاضتروزی.
از باب پُرکباب خوارگی
به روزگاران جهرالفقید، عنتر بن شاکله بمٌرد. بسیار زرت و پرت به تاریخ اندر است که چه را او بمرد. مردمان به جهرالفقید مفرح گشتندی به مرگ اندرونگی. مرگ اندرونگی آن بودی که تا ته سرکشیدندی در زیر و بم هر فقید که هان هان! این نمرده باشد و او را مردانده باشندی! آخر ای پشندی، آن عنتر همهچیزخوار به تسع و تسعون برسیدی، چرا نباید او را مرگایش و خلق را آسایش؟ سؤال: آن همهچیزخوار، کم آلت خلق بخوردی؟ مثال: آیا بنگفتی که این حرام و آن حرام و زندگی حرام و خلق نعره برنکشیدندی که ای مرگ تو را حلال، ای که آلتان مایان به حلقت ای زقومالحلق؟ به چنین حالت، اگر که تسع و تسعون بزیستی عجب نبودی، مرگ عنتر عجب بودی؟ ز چه رو؟ عنتر آیا یاور خضر بودی به گاهِ آبِ حیات؟ لوسشعر گفتن آخر تا به کِی؟
اما به روایت اندر است که شیخ حسن نجورسن به کابین نودامادان ز ایام نامزدی فارغ بودی و به دشت اندر به پُرکباب خوارگی. عنتربن شاکله در بیامدی که مخور مخور!
حسن بگفتا نجورسن ای مُرده عنتر؟ ز چه رو؟
بگفتی زان که من بسیار گوشت بخوردم و زود بمردم!
بگفت هان هان! مزید مگو پیرسگ مرده! تسع و تسعون بزیستی، به قاعدهی دو مرد قدیم!
بگفتا چه گویی عمو جان؟ بهترین کادر پزشکی مرا در کنار بودی و چه ها که نداشتمی؟ چه دانی تو؟ من ز گوشت بمردم یا حسن!
بگفت ای حرام حرام گوی، آن گوشت که تو بخوردی آلت مردان بودی و آن گوشت که من خورَمی باشد کت و کول گوسپندان!
بگفتا نه به همان حرام حرام، شما را عرصه ی جولان دادمی؟ اینک من شدمی بدآلتخوار و شمایان خوبگوشتخوار؟ بدِ شما به ملک الموت گویمی باشد که شما را ز بیضتین دار بزناد و بکُشاد یا شمایان را ماتحتان بگٌشاد و ارواحتان زان نمط بگیراد.
چنان بگفتی بگفتی تا حسن را سر بپوکید و بانگ بربیاورد که یا عنتر! قسم به داغ و قسم به سیخ داغ کباب! چنانت بدرم و بر همین منقل بپزم و به سگان بدهم که به عالم باقی جز هزار تاپالهی سگ از تو هیچ بنماند؟ رَوی یا آن کنم؟
بگفتی: هان هان! بوقلمون! مرا مترسان! هر که در عالمِ باقی بمیرد زودا که باز فانی بگردد و روز از نو، روزی از نو! حرام حرام و باقی قضایا...
بگفت: هان! این چه رسم هندویانه باشد عنتر! جهانِ باقی، باقی باشد ای مرده ز آلت خوارگی! تو مگر به مرگ هندویان بمردی؟
بگفتی: خر که ندانی که چیست ای خر زیبا! هر آن که بمیرد آشوبهای بر پا بگردد و بساط بر هم خورَد و چنان همه چیز اندر هم بپیچد که پروندگان خلق همچون پشمِ زده بریزد و کیست که دیگر این و آن از هم بتمیزد؟ به آن آشوب، تو شاید که هندو بگردی و شاید زُنّار بندی و شاید به والهالا توش سفر دربندی! والله که ریسک کار بالا باشد! بس بَتَر، از اساس قال هایز بن بِرگ، سرتِنتی در حد صفر باشد! فنون رجال و درایه هر آنچه بر اوضاع بیفکنی، به اسطرلاب آشوب گوریده گردد! دانستی چه بگفتمی تو را؟
شیخ حسن بگفتا نجورسن یا عنتر؟ برو برو که لغات تو به آشوب غرقه باشد. برو و ما را به پُرکبابخوارگی خویش رها بگذار که گر سرانجام، آشوب به دیار باقی است و باقی فانی است و فانی آن چه ندانی است، بادا که همان باشد!
عنتر دانستی که مکر وی به هزار واژگان مکاره در حسن بنگرفتی پس غیب بگشتی به فحش گِران و زوزهکشان.
حسن بگفتی: نجورسن یا فقید؟! شر کم!
بیت:
چه گفتی ای حسن با پیر عنتر
گرفتش آتشی و گشت پرپر
حسن حقاً تو هم حُسنی نداری
فقط کم خرتری از چند خرتر