سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

شیخ زقانون

شیخنا قانون را بس عزیز همی‌داشت و او را هماره این ذکر بر لب بود که الله یحب الذین القائمون. قائم را هم ایدون برپادارنده‌ی قانون معنا همی نمود. در خبر است که شیخ ما قانون را روشن، ساده و همه‌فهم می‌طلبید پس قانونی بربنهاده بود بدین ترتیب، در یک بند. نه بیش و نه کم. این که: هر کسی کاری بکند یا چیزی بگوید و هر کس کاری نکند یا چیزی نگوید، مجرم است و به حبس و شلاق و دیه به اندازه‌ای که شیخ مقرر کند محکوم خواهد شد مگر آن که شیخ آن را مجاز دارد. بنا بر این بنیان مرصوص، شیخ ما مردمان را چهار ربع بنمود:

ربع یکم: بقانون یعنی آن که قانون را رعایت کند و آنان شایسته‌ی زیستن آبرومند باشند.

ربع دوم: نقانون یعنی آن که قانون را زیر پای بگذار که آنان شایسته‌ی عقوب باشند.

ربع سوم: زقانون که از وجود قانون معنا یافته‌اند و قانون را حفظ کنند. آنان همه مردمان شهرند که چشم و گوش قانون باشند.

ربع چهارم: دقانون یعنی آن که قانون را به خلق داده است و او تنها شیخ بُوَد، دقانون کبیر و خدای شیخ، دقانون اکبر.

پس مردمان، شیخ را که زقانون‌شان گردانید و معنا و مفهوم‌شان بخشید، بس سپاس‌گزار بودند. شُزازی مرید بی‌سروپای شیخ را بگفتند که یا سرور و سالار و عِظام و عُظمای ما! ای تو فقط جای‌نشین خدا! ما را بگوی که تو چه کار کردن و چه چیز بگفتن اذن بدهی و چه کار نکردن و چه چیز نگفتن اذن بدهی تا در خویش بنگریم و ز اعمال خویش در نگذریم و محکم و سخت بر خویش بگیریم باشد که بقانون باشیم و از نقانونان نحس و نجس نگردیم. گفت: خاک‌تان بر فرق جبین و بیضتین زیر سنگ سنگین! موش‌تان در مقعد و احلیل‌تان لای زیپ بد! آخر آن چه قانون باشد که از پیش گفته آید؟ مریدان چونان بیوت سونامی‌زده، خیس و رقت‌بار به یکدگر بنگریستند و بگریستند! گفت: آیا این سخن که بگفتید من آن را مجاز بداشتم؟ بگفتند باشد که باشد! بگفت: من چه سان به یاوه مجوز توانم داد؟ پس شما همه نقانونیانید و بادا که باد شمایان ببرد. باد بیامد ببردشان جز یک تن. آن خواست چیزی بگوید که باد بازبگشت و او را ببرد.

پس مردامان هر کار خواستند کنند و هر چه خواستند گویند، به بارگاه شیخ همی‌آمدند که این گوییم یا آن کنیم و هر چه خواستند نکنند و نگویند نیز به هکذا! پس شیخ‌شان رهنمایی همی‌فرمود و باز همی‌رفتند خوش‌خرام و به بقانون بودگی خود، نازان. پس روزی ملخ به جناح چپ شهر بزد. مردمان همه ایستان‌وپویان آن‌به‌آن اندر (استارت‌استپ‌کنان، نقل به تواریخ بریتانی‌مردان زقانون‌پژوه) که چه بایستی کرد و هیچ بنکردند و هیچ بنگفتند. شیخ بیامد که هان؟ سر بجنباندند که بگوییم یا چه؟ بگفت ز چه رو هیچ بنگفتید؟ بگفتند که ما را اذن گفتن نبود. بگفت مگر اذن نگفتن بود؟ بگفتند؟ هان؟ به هر هان پنج ملخ قوی‌بنیه در دهانشان برجهید و زار بمردند و خوراک شغال و سگان کثیف درندشت بگشتند، بی‌هنران! شیخ ما فیروزمند و پرهیمنه از محل حادثه بازبگشت. پیش از بازآمدن سوی بارگاه، تند سربگرداند به سوی ملخان و شغالان و سگان و تلخ بنگریست. پس باد بیامد و آنان همه را ببرد و خواست در راه بر زمین بکوبد که شیخ اشارتی بکرد که یعنی دورتر، بس دورتر! باد برفت تا جنوبگان آنان را به یخ بیفکند و هفت سال همی‌وزیر تا اجساد به یخ کُپه کند.

سالیانی به تعاقب یوم‌الجراده، خوشی و خرمی در شهر پابرجای بود تا به سنه‌ی منحوس‌الیمین که مردی از جناح راست شهر بربخواست، مهرورز. نقل است که بس مردم‌دار بودی و به سیاق اطفال با مردمان فریب همی کردی خوب و خوش. یازده بهار خوش بزیستند پس مهرورز شیخ را بگفت که هان! من بسیار بیندیشیدم! گر ما هر چه بگوییم و هر چه نگوییم، هر چه کنیم و هر چه نکنیم، تقصیرکاریم مگر تو آن حرفان و آن کاران مجاز داشته باشی، پس ما هماره مقصریم جز آن که تو گویی!

شیخ ساعتی بیندیشید. باد بیامد، چرخکی بزد! بگفت اوامری باشد! برفت. باز بیامد. باز برفت. باز، باز، باز. شیخ تلخ بنگریست و باد سوزان بشد؛ شیرین بنگریست و باد، نسیم بشد؛ خشمناک بنگریست و باد سرد بشد؛ ننگریست و گردباد بشد! مهرورز بگفت: هان! ما را پاسخ نی‌همی‌دهی و به تمرین تیاتر اندری؟ این چه باشد؟ شیخ بخندید و باد برفت. بگریست و باد بیامد مهرورز ببرد، ببرد، ببرد، جنوبگان را دربنوردید، پس مردی یخی بازبیاورد! شیخ پف بکرد، مرد باز بشد. همه بشناختند. مهرورز بود، مهرش بنهاده ورزه‌ای بیش از وی بنمانده، عصیانی و تر و فرز همی‌جهید بر درختان و جیغ و ویغ همی‌کرد. گفتند این چه شد؟ گفت: این این! آری، اویی دگر نبود و آن این شده بود. به شکل ورزای و به کردار میمون و به سرعت یوز:

شیخ اگر باد بر انداخت به قانون جهان

برحذر باش که اندازه شد اندازه‌ی آن

تو اگر هیچ نگویی چه بسا هم بهتر

هر چه گویی بنمانده‌ست به براندازان

همه ماندند که این چیست اگر قانون است

گفت آری که همین است و همین آویزان

همه آویزه بکردند به گوشان گشاد

که نه این است، نه آن است، چنین است و چنان

این نه معلوم و نه آن هیچ نه معلوم‌کنان

آن چنان است که بادند به خوبان و بدان

هان نبادی به من ای شیخ زقانون این سان

کس نفهمید چه کردند چنین این شیخان