سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

حکایات نامفهوم از گریزانگی حال

حکایات نامفهوم از گریزانگی حال

القصه در خبر است که درویش بیابانگرد را بدیدند در حوال دانشگاه. بگفتند چه کنی یا برادر این جا در؟ گفت من آمده ام تا بنگرم که بوده که عکس آن یار مرا پاره بکرده است؟ بگفتند ما را ماتحت پاره بکرده اند در زندان و آن یک را ماتحت جر بداده اند به الله اکبر در بامان و این کشور را کیسه ی بیت المال جر بداده اند که ما دولتیان ایم و هر چه از هرسو بنگری جر برفته است و تو تمنای این عکس داری که پاره گشته ؟ یاللعجب یا شیخ!

گفت مرا مزامیر بافتن خواسته آمد که چنین به سخن پراکنی در غلطیدی جوان؟ گفت لا. گفت پس رد شو تا نسیم خنک در گذرد بابا! نسیمی بیامد و رد بگشت  اندوهناک . پس درویش همی گشت و همی گشت تا حکیمی بیافت. بگفت آن کو که عکس پاره کرده باشد. ملتی به شورش بدیدم و بیابان را بنهادم تا این مرد بیابم. سخن همی گرم بگشت و حکیم بگفت تو را چه؟ بگفت صد مرد پرسخن دیوانه بگشته اند از این ماجرا و به بیابان در آمده اند و مرا بیم آن است که سر بطرقد. خواهم این عکس پاره کن تحویل شان دهم و سری بی مشغله باز ستانم.
حکیم بگفت هیچ فاحشه بدیده ای که چون بگذری از برش فریاد آورد که های مرا انگشت بنهاد و مرا سینه بفشرد و مرا بوسه بنها و مرا دستار بکشید و های مرا خواهد چنین و چنان کردن تا مردمان در ریزند و تو را بکوبند و تا آنان را فهم آید که درستکار کیست و بدکاره کیست آن دومین گریخته باشد خندان؟ درویش بگفت مرا به روسپیان کاری نیست و اما این که گویی ز بی آبرویان برآید. حکیم بگفت داستان همین باشد. چیزی پاره نگشته اما آن بی آبرو حوالت به پارگی دهد و مردم خام را امید دارد فریفتن.
درویش را یاد آمد حرف پرسخنان که ما به بیابان ایم تا تو را هشدار دهیم که پیر بیابانیان را عکس پاره بکرده اند و فرداست که بیابانیان را تمام جر دهند و ما ادراک مالجر!

پس درویش را زمزمه گرم بود و آواز همی خواند که :
اگر جر خورده ای فکر دگر کن
چرا بیچارگان را چاره کردن

بیا درسی شنو از خواجه ی پیر
چرا عکس کسی را پاره کردن


پس یکی در آمد که های برادر چه زمزمه همی کنی؟ گفت برادر و زهر هلائل! مگر زمزمه را هم در پستوی خانه نهان باید کرد؟ گفت پس معلوم شد زیدی هم در پستو نهان بکرده ای. خجالت نداری از این بسیار ریش؟ بگفت مرا مغز بگداختی بی همه چیز و دعوایی بیفتاد غریب و درویش بی صدا بگریخت از میانه ی مردم. پس خواست شرابی خوردن و به خامشی خفتن ، مگر تنها ماء الشعیر خالی من الکحول در آن دیار بنیافت. بگفت ای که ندانم کیستی که عکس تو پاره نکرده اند اما کاش پاره همی کردند که جرعه ای یافت نی همی شود در این دیار.
یکی در دم در آمد که چرا هوار کنی پدر جان. هر لحظه بگویی هر چه خواهی هست. بگفت مگر شرب الیهود مجاز باشد. ای خاک بر سر این دیار. برو شراب شیرازم مهیا کن. گفت فرانسوی دارم حرف ندارد اخوی. گفت فرنگ همه چیزمان بگرفته. این چه دیار باشد. بیاور. بیاورد. مال خواست. بگفت درویش باشم. باز دعوا بشد بدطور. دیگر نتوانست گریخت و قوای انتظامیه بگرفتندش. بگفت جرم چیست؟ بگفتند تو بگوی. گفت هیچ. خواست به زور شراب ام فروختن ، نخواستم. مراه آه در بساط نباشد. بگفتند زیاده سخن مگوی به خواهر این مرد آلت حوالت بکرده ای او گوید ، اینک چه جای مغالطه باشد. بگفت مرا آلتی بود در جوانی به بیابان بنهادم پس عریان بگشت و با هر ذره بین بجستند هیچ بنیافتند. بگفتند یقین آلت در خواهر آن بیچاره بمانده است. بکاویدند و نیک آلت در آن بکردند تا مطمئن بگشتند هیچ نباشد. بگفتند تو آزادی و خواهر تو نیز پاکدامن باشد و تو ای درویش حبس ابد چرا که آنچه نداشته ای حوالت بداده ای و این گناهی عظیم باشد نزد خدای. نقل است که درویش را خنده بگرفت و حتی الیوم به حبس ابد همی خندد و  روایت است که جنبش سبز اعلام بکرده است درویش از شهدای زنده ی ماست. 

در کار پرت گویی، راه خطر بپیمای

در کار پرت گویی، راه خطر بپیمای
گویند شیخنا معترف بالله به مقراض مصنوع یابان مشتاق بگشت. این حکایات مندرج است در همه بلاد و هر که این نخوانده پس نخوانده از طبیعیات و الهیات و تفلسف هیچ نداند و بر علم مدنی درازگوش باشد و تاریخ و ژئوپولتتیک وی را ثقیل آید و فن خطابه و شعر و نقد و وقتی گویم هیچ خود در بیاب تا گلو نپارم و چنین علوم مشمارم که ترسم تا هزار خط نبیسم و تو خوانی و از کار و زندگی درمانی.
اما القصه گویند شیخنا معترف بالله به مقراض مصنوع یابان مشتاق بگشت. پس به افریقیه بشد. بگفت مقراض یابانی شما را باشد؟ بگفتند تو را عقل یونانی باشد؟ بگفت مگر چون؟ بگفتند زهر هلائل. بدینجا بندیدی تابلو باشد: به افریقیه خوش بیامدید؟ بگفت هان! بگفتند هان و احلیل یخ بر دهان. این تو حمار را بنوشتند که معنی دریابی. گفت مقراض نداری ترمز که داری یا برادر. گفت ندارم. کنون باشد که مرا قضیب در آن کنون باشد. (به کسر نون نخست)
اما القصه گویند شیخنا معترف بالله به مقراض مصنوع یابان مشتاق تر بگشت. پس بگشت و بگشت تا به بلاد یانکیون برسید. بگفت های یا یانکی! بگفت سلام یا برادر. بگفت مرا بگو که تو را فرنگی ندا بدادم. به اینجا چه کاره ای منصور. مگر تو را حلاجی نبود؟ نکند به پیمانکار بداده ای گشادوش؟ بگفت نه بابا حرف عرفانی بزدیم فقها ما را سیاسی بدانستند بگریختیم تا مگر بدر آییم زان همه واویلا. بگفت مگر عشق وطن در سر نداری؟ بگفتا خواهی از نو شر گذاری؟ بگفت آقا مرا هیچ این سخن نیست. مرا مقراض یابان هست در دل. ندانی آن خریدش را مراحل؟ بگفت خدایا روزی این جای دیگر بنشانده ای. به همان حول و حوش حوالتش ده.
القصه گویند شیخنا معترف بالله به مقراض مصنوع یابان بس مشتاق تر بگشت. روایت است دعای منصور همان و فتادن شیخنا به دیار محمود همان. گفت سلام. اینجا محمودآباد باشد؟ مگر محمود بود به نمازخانه ای چروکیده خفته. برخاست. بگفتا: هان در خدمتیم شیخ. مقراض یابانی خواهی؟ آری، بگفت شیخ. دارم و ندارم، بگفت محمود. شیخنا بگفت:‌معنی چون؟ بگفت: مقراض یابانی مرا هست اما آن مقراض یابانی همی نیاید به نظر به ولله. بگفت: چه گویی هذیان یا هو شبیه به افغان؟ یا یابانی باشد یا نباشد. باشد و نباشد توأمان چیست؟
آیه ها«
محمود به سخن در آمد.
اما محمود به سخن در آمد.
و تو چه دانی که چه سان محمود به سخن در آمد.
و تو ندانی که آن سان که به سخن در آمد چه سخنانی او را بیامد.
و تو کلاً هیچ ندانی.
و من دانم و تو هیچ ندانی.
از آن جمله ندانی که محمود در آن لحظه چه بگفت.
اصلاً تو چه دانی؟
»پایان آیه ها
بگفت محمود اللهم عجّل لولیک الفرج.... و بسیار بگفت.
تا بدینجا در رسید که تا آن منتظَر در نرسیده هیچ چیز اصلش پیدا نشود و از آن جمله مقراض یابانی. چرا که این مقراض که من تو را دهم تدارک دیده گشته و به صنع در آمده بالسّین. اما کما هو همان مقراض یابان است. یعرف بامثالهم. و هم فیها خالدون... و بسیار سخن بگفت که اگر مدیریت جهانی به دست من همی بود مقراض در فیها خالون این غربیان بی هنر بود و هر ایرانی شش فرزند خواهم اجبار به داشتن کردن و همه را ختنه خواهم کردن و آنان را احلیل خوب خواهم آراستن به نبرد غرب و باقی از آن پرت نخواهم کردن بلکه به نسل بعد خواهم هشتن که گر هیچ ندارد لااقل بداند که احلیل خوار این نسل است و این مدیریتی است بس عظیم و شیخ اهل مشا در بیامد که آری محمود من. آری ای معجزه ی من. گر نوح فکر تو را داشتی بسی بیش از هزار فرزند به زهدان زمان درکاشتی و بیا و ببین چه پیمبرزادگان افزون بودندی و هزار احمدی تبار لازم که ایشان را ز ویژه خواری اموال ملت منع کردن و چه خراباتی که آفاق و انفس را در نگرفتی و خاک بر آن ملاجش که چنین عمر بیمایه بکرد و خواست باقی اولیا را یاد کردن که شیخنا گریز بکرد ز محمود آباد. شیخ گوید پرچمی بود محمود آباد را سه رنگ و به زیر سبز بود و برگشتن را نظر بکرد ، آبی بدید و معما لاینحل بنهاد به عزم گریز.
خدایش بیامرزاد.
به راه فرار مجنون بگشت و به هر کجای برسید مقراض یابانی بسیار همی دید و شیخنا دگر به مقراض خواستار نبود و کس علت بندانست.
خدایش بیامرزاد و ما همه محمود آبادیان را.

من نه منم نه من منم . شیخ ! کجا شد وطنم؟
گفت که من چه بی کسم چنین که بی انجمن ام

مرا چه شد آن همه یار ، غرق چنین دوغ و خیار
گفت بیا بیا ببین ، حال و هوای روزگار.

شعر نماند و وزن و هیچ، در خم کار من مپیچ
چیز زده به کار من ، میانه و فقیر و ریچ

گفت چرا چنین خری؟ بار مرا تو می بری؟
گفتم از این خر شدنم ننگ بر این بی بصری

حال بیا که آبکی بهر خدای خود زنی
آن که سبو سازد و باز بشکندش یواشکی

خاصه به مقراض یقین ، باز مبُر تو چاره ای
زان که بریدن رجا ، سازدت هیچ کاره ای