سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

اندر حکایات شیخین و اندر همه چیز

منتشر شده در آبان ماه سال  1385 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

 

حکایت چهارم

اندر حکایات شیخین و اندر همه چیز

مولای ما شَنبَل البَِشکور ، اُنسی و اُلفتی داشت با شیخ سَنبوس ، کبیرِ مشایخِ فُراتَینِ عجم . چنانی نقل است که وی را طاقت نی همی بود حضرتِ سنبوس را صبحی تا ظهر ندیده باشد .

به سنه ی عام الغراب ، پیر فراتین را اتفاق فراق با مولانا شنبل دربگرفت . نقل است چون  پای از دیار الفت برون همی نهاد چهارصد درخت  بخمیدند و هزار گربه ی اسود بخندیدند. پس به کرامت ، مولانا شنبل را ادراک حاصل آمد و بی‌پاتاوه از منزل برون شد تا بر اثر پیر ، روان گردد لیک درختانِ خمیده را بانگ برآمد که یا مولای ! اگر شوی، بی شیخ و پیر ما را بی هیچ به چه وا نهی ؟ حضرت شنبل بگریست ده بار هفتاد روز و ساعتی بیش .  پس برخاست و بشد .

چون در پسِ قرنی شیخ سنبوس بیامد از راه، مولانا شنبل را بدید بر دروازه‌ی بَلَد ؛ بانگ بر آورد یا حبیبی ! عمر فتاد در نشیبی! لیک تو را بینم بر درخت سلامت چون عندلیبی! و او را و جمیع مریدان را حال خوش گشت لیک مکتوب است که اِذنِ نعره نداد و هیچ را .

اما پیرِ فراتین بر بامی بر ، بجهید و بانگ برآورد که یا ایهاالناس و الجان! خواهید شما را به نیکوترین خلایق ، نزدِ خدای تعالی رهنمون گردم؟ مریدان و همه خلقِ شهر نعره بر آوردند : نعم یا شیخ! پس اشارتی کرد به مولانا شنبل البشکور . جماعت را زلزله در جان افتاد و از این کرامت ایمان فزون گشت .

به آنی ، مولانا و حبیبِ شیخنا ، شنبل البشکور ، بر بلندترین شجره‌ی شهر بر جهید و بانگ بزد : یا ایها المتحولون و یا مجرّدات ! خواهید شما را به برتر شیخِ خلایقِ عالمِ امکان نزدِ خدایِ سبحان رهنمون گردم ؟ گفتند: بگو! بگو! بگفت: شیخی و شیخکم حضرتِ سنبوس. خلق را شورشی در دل آمد و انقلاب دربگرفت و باز قول امتداد یافت و آمده است چهل روز تعارف تکه بکردند تا پاره بگشت .

پس در یوم اربعین‌التّعارفات ذاتِ سبحان نزول بنمود و مولانا شنبل و شیخنا سنبوس را بر آسمان عروج بداد و بر زمین بکوفت تا خسارت پدید گشت [نقل به مضمون: لگن خاصره بشکست ] پس دو بزرگوار بر ربّ خویش یاغی گشتند ؛ پس کرامات و معجزات بر وی همی‌زدند . خدای را زین حالات خنده در بگرفت ؛ پس بساط دنیا  بربچید و رستخیز درانداخت ؛ لیک چون وی را احوالِ بازپرسی شفاهی نبود ، به ردیف ، یک در میان ، کرسی بر نهاد و آزمونِ کتبی اخذ بکرد و شیخنا را در سویی و مولانا را در سویی دیگر بنشاند  و هزار هزار مراقب همی گماشت به رفعِ فریضه‌ی تقلّب .

مکتوب است در کتابِ متین ، که شیوخِ ازمنه و مولایانِ اعصار  وِلوِله در همی انداختند و نظم اجلاس در هم بریختند و سؤالات به فاکِ سیاه در نشاندند . در حال ، دستِ غیب به حالتِ مشتِ بسته و شصتی برآمده فرود بیامد که یا مخلوقاتی الحُمَقا ! کَیفَ تُدرِکونی؟ جماعتی از تأویلگران چنین تفسیر کرده اند که یعنی:" بی خرد آفریدگان، شما را فهم چه اندازه باشد ؟ من بیشتر" و پاره ای تفسیر همی آورند که یعنی: "شما را چنان به مرض اُبنه عقاب دهیم که خودتان کیف کنید ." و در این میانه سخن فزون رفته است و شاعری بگفت:

جهان را این خلایق گُه نمودند

قضیب شیخ ها بر لب بسودند

و گر مردم یکی ، شیخان چو شصتند

به روی ک ی ر شیطان ها نشستند

به ک ُس گویی زمان بر باد دادند

به دستِ هر کسی می داد ، دادند

چنان با نعره‌ی خر یار بودند

که در تأییدشان بسیار بودند

بهشت ربّ خود را رهن کردند

بساط جاکشی را پهن کردند

به دنیا صحبت شیخان روان شد

دهانِ مردمان احلیل‌دان شد

بدین نمط بسیار همی گفته آمد و آید .

گوئیا ربّ جلیل با فرشتگانِ جمیل بنشسته بر کرسیِ دلیل در کارِ قضاوت شدند و همگان را مردودی از امتحان رستاخیزِ دو ارزانی بکردند . پس ندای غیب بیامد که یا بنی آدم ، اولینِ شما را ماری بفریفت و کنون خود ، خویش را فریفته اید ، باشید تا فردایتان را بنگرید ...

خلق یکسره بنای نعره کشیدن بنهادند و فریادی مجموع شد که خواست ، از آن ، کرسیِ‌سماوات بر افتد . پس عذابِ قهر در رسید و همه کس را چنان به وقتِ قضایِ حاجت فراموشی در رسید که مُلک به کثافت کشاندند و باریتعالی را خنده بگرفت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد