سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

رفیق الخلایق و روایتِ تجدد بردن نزدِ مردمان

حکایت پنجم

منتشر شده در آذر ماه سال  1385 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

رفیق الخلایق و روایتِ تجدد بردن نزدِ مردمان

مولانا رفیق الخلایق را در خبر است که امیدِ افزون همی‌بست در مردمان و هماره همی‌گشت روزان و شبان به بازار و مریدان را ارج همی‌نهاد و مریدانِ شیخ ، همه پیشه‌وران و معلمان و عوام وخواص همی در شمار بودند و وی را ارجِ بسیار بود .

روزی از روزانِ آفتابی ، حضرتِ شیخ در آمد که یا ایهاالخلایق! شما را فقر و فلاکت فزون همی گردد و هیچ در فکرِ خویش نه اید ، پس شما را رمزی گویم گُزیده تا فراچنگ آرید و رستگار گردید. بگفتند امر امرِ شیخ باشد .

 بگفت شما را تجدد باید . پس مریدان را شور در افتاد و بر بام و حصار بانگِ اذانِ بی وقت در دادند و به نعره بنای دویدن بنهادند و تصادم بنمودند به کوی و برزن به وفور و گریبان چاک ناخورده هیچ نماند و به دکانان بریختند و پیرهنان از جعبه گان برون همی کشیدند و ناپوشیده گریبان چاک همی‌دادند و همی دویدند به آواز که:

تجدد در کلامِ شیخِ شیخان

دمادم می رسد از کوی و ایوان

هزاران در هزاران جاده سازیم

خلایق را همی آماده سازیم

گریبان های چاک و مغزشان پاک

مریدانِ تجدد گرم و بی باک

پس شیخ نعره بزد که هان ای مجانین! تجدد مهمان نیست . خلایق را مجدد شوری در افتاد . به کوی و میدان بدویدند و گریبانان بدوختند و سنگ و سنگر بر بچیدند و عربده بسیار در بینداختند . کمر سفت  بنمودند و کلاه جنگی به سر بنهادند که:

بگو تا این تجدد را ب گ اییم

بساطِ عزت اش را در رباییم

تجدد کو؟ به ناموسش غیوریم

به فرزندانِ نامردش بشوریم

باز ، شیخ درآمد که یا رفقا! تجدد را در خویشتن باز یابید و بپرورید . پس به آنی خلق بشوریدند و اناس و ذکور مجزا بکردند . آنگاه در خویش بکاویدند و تجدد  نی همی یافتند. در هم بکاویدند و بلولیدند و بغریدند و هیچ فایده بِنَکرد .  پس بر حصار و برزن بیت شیخ بشدند و زوزه برکشیدند که ما را تجدد کرامت فرما !

پس شیخ لختی بیندیشید . سر فراز کرد تا رمزی گوید و هیچ نگفت . پس لختی دگر بیندیشید . سر فراز کرد و باز هیچ بِنَگفت . نقل است که این بامدادی تا شامگاه استمرار بیافت و زین نمط هفت مرید بمردند و کرور تن جزامی به مرتبت سلامت نایل گشتند . پس شیخ بگفت : مرا مجنون بکردید .  مرا تجدد نباشد . مریدان به تفکر فرو شدند و تا هفت روز صد روز هیچ نگفتند  و در هم همی نگریستند تا دیه را قحطی در افتاد و هیچ کشت نی همی گشت و هرز علوفه گان همی خوردند و در هم همی نگریستند به جدِّ بلیغ.

پس مولانا رفیق الخلایق بر مناره بر شد و تکبیرگو هنگامه ی نماز بکرد . خلق هزاران در هزار بایستادند . پس به قنوت شد که : یا ربی! زِد لی و لِکُل النّاس ، من ال مبارکاتِ تَجَدُّدِ العظیمه . انت الاعلی یا رب الانوار! و نماز به هفت بار ده بار رکوع و سجود و هفت سلام تمام بکرد . خلایق را در پسِ شیخ ، کمر تا کپل فرسوده گشت و در بیوت شدند تا نیک بخسبند .

دمی چشم بر هم بِنَنهاده ، شیخ نعره برکشید و همگان را زِ بالین درپرّانید . مریدان به پلکِ نیم‌گشوده ، در میدانِ قریه جماعت بکردند و شیخ بر سنگ اعظم بشد تا وعظ کند .

بگفت : و اما تجدد . مریدی از مریدان بانگ برآورد که ما را تجدد بسپوخت . خدایت بسپوزد یا شیخ المجنون! شیخ تبسم بکرد . خلایق خشم بگرفتند . بگفت هیچ بنگویید تا به کلامِ نرم‌اش در ادب آرم .

 باز بگفت: و اما تجدّد . همان مرید بگفت: و اما  فَرجُ عَمتِک . مولانا رفیق‌الخلایق تبسم بکرد . پس دژم گشت و بگفت: و اما تجدد . بگفت: و فرجُ اُمِّک. خلایق را خواست شوری در افتد . بگفت و اما تجدد  و دست فراز کرد که هیچ مگویید . بگفت  لَکَ التَجَدُّد و لی گُرزُ الکَبیر . خلایق را سنگ در دندان آمد . بگفتند بشوریم ؟ بگفت به کلام نرم هم بر صراط‌اش آرم .

پس همان مرید گرز بر فرق مریدان در کوبید . شیخ بگفت : وا اَسَفا ! تو را چه می‌شود؟ بگفت تجدد همین باشد . کور مباش و بنگر . خلق را نعره ها بر آمد . شیخ بگفت : تجدد این نباشد . پس بر پای شیخ بکوفت . بگفت: آوَخ ! مکوب ای نارفیق !

بگفت: یا ایهالناس! هم اینک تجدد مرا ست . بگفتند : تو را ست . تو را ست  . پس شیخ را تهوع در مزاج اوفتاد . بگفت : که را ست؟ بگفتند به گمانمان که او را ست . بگفت که گوید؟ بگفتند : هم او.  بگفت : یاوه گوید .  بگفتند : بادا که یاوه را هیبتی چنین بُوَد .  پس

شیخ برفت و مرید را جامه‌ی شیخی به تن بر کردند . مرید بر سنگِ اعظم بر شد . بگفت مرا شیخِ شیوخ بخوانید . بخواندند . بگفت مرا شیخ همی دانید ؟ بگفتند: آری . بگفت: نیک است . به نماز ایستید . ایستادند .  بشد . بگفتند به کجا؟ بگفت : مرا کار با خدای خویش است و احشام علفخوار را هیچ حرمت ننهم . خلق در خویش بنگریستند و بگریستند . پس بگفتند ما را تجدد نباشد .  پس باز بگریستند .

مولانا رفیق الخلایق باز آمد  که یا ایهالناس!... و تا خواست او را کلام منعقد گردد خلایق بشوریدند و او را جامه بدریدند . شیخنا در گریز افتاد . بگفتند مگر نشدی ، پس زِ کجا باز آمدی ؟ بگفت : خواستم تجدد را . . . برسیدند و نیک وی را درکوفتند که کنون شیخ دیگری باشد و تو را و ما را قنوت بی ثمرت تجدد باز نیاورد . شیخ الشیوخ هموست که کرامت بکرد و تجدد به دست اوست . گفت: آن تجدد نباشد . بگفتند احلیل در دهان گیر  و دم درکِش . شیخ نعره درکشید و خلایق نیمی در هیأتِ خران برمیدند و نیمی چون پشمِ زده بریختند .

بگفت : اینک آسوده بگشتید ؛ باشد که از تربتِ ناپاکتان تجدد برآید . گرز برگرفت و برفت و عبرتِ خلایقِ مابعد و ماقبل و مامیان بگشت و این بیت شهره بنمود که :

تجدد این خلایق را گران است

تحجر بسته‌ی ترکیب‌شان است

اندر حکایات شیخین و اندر همه چیز

منتشر شده در آبان ماه سال  1385 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

 

حکایت چهارم

اندر حکایات شیخین و اندر همه چیز

مولای ما شَنبَل البَِشکور ، اُنسی و اُلفتی داشت با شیخ سَنبوس ، کبیرِ مشایخِ فُراتَینِ عجم . چنانی نقل است که وی را طاقت نی همی بود حضرتِ سنبوس را صبحی تا ظهر ندیده باشد .

به سنه ی عام الغراب ، پیر فراتین را اتفاق فراق با مولانا شنبل دربگرفت . نقل است چون  پای از دیار الفت برون همی نهاد چهارصد درخت  بخمیدند و هزار گربه ی اسود بخندیدند. پس به کرامت ، مولانا شنبل را ادراک حاصل آمد و بی‌پاتاوه از منزل برون شد تا بر اثر پیر ، روان گردد لیک درختانِ خمیده را بانگ برآمد که یا مولای ! اگر شوی، بی شیخ و پیر ما را بی هیچ به چه وا نهی ؟ حضرت شنبل بگریست ده بار هفتاد روز و ساعتی بیش .  پس برخاست و بشد .

چون در پسِ قرنی شیخ سنبوس بیامد از راه، مولانا شنبل را بدید بر دروازه‌ی بَلَد ؛ بانگ بر آورد یا حبیبی ! عمر فتاد در نشیبی! لیک تو را بینم بر درخت سلامت چون عندلیبی! و او را و جمیع مریدان را حال خوش گشت لیک مکتوب است که اِذنِ نعره نداد و هیچ را .

اما پیرِ فراتین بر بامی بر ، بجهید و بانگ برآورد که یا ایهاالناس و الجان! خواهید شما را به نیکوترین خلایق ، نزدِ خدای تعالی رهنمون گردم؟ مریدان و همه خلقِ شهر نعره بر آوردند : نعم یا شیخ! پس اشارتی کرد به مولانا شنبل البشکور . جماعت را زلزله در جان افتاد و از این کرامت ایمان فزون گشت .

به آنی ، مولانا و حبیبِ شیخنا ، شنبل البشکور ، بر بلندترین شجره‌ی شهر بر جهید و بانگ بزد : یا ایها المتحولون و یا مجرّدات ! خواهید شما را به برتر شیخِ خلایقِ عالمِ امکان نزدِ خدایِ سبحان رهنمون گردم ؟ گفتند: بگو! بگو! بگفت: شیخی و شیخکم حضرتِ سنبوس. خلق را شورشی در دل آمد و انقلاب دربگرفت و باز قول امتداد یافت و آمده است چهل روز تعارف تکه بکردند تا پاره بگشت .

پس در یوم اربعین‌التّعارفات ذاتِ سبحان نزول بنمود و مولانا شنبل و شیخنا سنبوس را بر آسمان عروج بداد و بر زمین بکوفت تا خسارت پدید گشت [نقل به مضمون: لگن خاصره بشکست ] پس دو بزرگوار بر ربّ خویش یاغی گشتند ؛ پس کرامات و معجزات بر وی همی‌زدند . خدای را زین حالات خنده در بگرفت ؛ پس بساط دنیا  بربچید و رستخیز درانداخت ؛ لیک چون وی را احوالِ بازپرسی شفاهی نبود ، به ردیف ، یک در میان ، کرسی بر نهاد و آزمونِ کتبی اخذ بکرد و شیخنا را در سویی و مولانا را در سویی دیگر بنشاند  و هزار هزار مراقب همی گماشت به رفعِ فریضه‌ی تقلّب .

مکتوب است در کتابِ متین ، که شیوخِ ازمنه و مولایانِ اعصار  وِلوِله در همی انداختند و نظم اجلاس در هم بریختند و سؤالات به فاکِ سیاه در نشاندند . در حال ، دستِ غیب به حالتِ مشتِ بسته و شصتی برآمده فرود بیامد که یا مخلوقاتی الحُمَقا ! کَیفَ تُدرِکونی؟ جماعتی از تأویلگران چنین تفسیر کرده اند که یعنی:" بی خرد آفریدگان، شما را فهم چه اندازه باشد ؟ من بیشتر" و پاره ای تفسیر همی آورند که یعنی: "شما را چنان به مرض اُبنه عقاب دهیم که خودتان کیف کنید ." و در این میانه سخن فزون رفته است و شاعری بگفت:

جهان را این خلایق گُه نمودند

قضیب شیخ ها بر لب بسودند

و گر مردم یکی ، شیخان چو شصتند

به روی ک ی ر شیطان ها نشستند

به ک ُس گویی زمان بر باد دادند

به دستِ هر کسی می داد ، دادند

چنان با نعره‌ی خر یار بودند

که در تأییدشان بسیار بودند

بهشت ربّ خود را رهن کردند

بساط جاکشی را پهن کردند

به دنیا صحبت شیخان روان شد

دهانِ مردمان احلیل‌دان شد

بدین نمط بسیار همی گفته آمد و آید .

گوئیا ربّ جلیل با فرشتگانِ جمیل بنشسته بر کرسیِ دلیل در کارِ قضاوت شدند و همگان را مردودی از امتحان رستاخیزِ دو ارزانی بکردند . پس ندای غیب بیامد که یا بنی آدم ، اولینِ شما را ماری بفریفت و کنون خود ، خویش را فریفته اید ، باشید تا فردایتان را بنگرید ...

خلق یکسره بنای نعره کشیدن بنهادند و فریادی مجموع شد که خواست ، از آن ، کرسیِ‌سماوات بر افتد . پس عذابِ قهر در رسید و همه کس را چنان به وقتِ قضایِ حاجت فراموشی در رسید که مُلک به کثافت کشاندند و باریتعالی را خنده بگرفت .

شیخنا بحرالعذاب که میداندار بود

منتشر شده در آبان ماه سال  1384 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

حکایت سوم

شیخنا بحرالعذاب که میداندار بود

شیخنا به جماعت مریدان ناشناس بود . پس در اقوال است مریدی ، ظهرگاهی راه بر وی ببست که : هان! چه کس تو را یاری کند ، گر راه بر تو نگشایم ؟  بگفت :  تو را که یاری کند گر ماری تو را بزند ؟ مرید بخندید . پس در دم بیفتاد . فریادی زد و هیچ . بانگ بر آمد : اورا چه شد ؟ ماری بدیدند خندان و خزان .

 نعره زِ جمع برآمد که: او را مار بزد . پس حضور شیخ را درک بکردند و در پای وی اوفتادند . وانگهی بگریستند و بگفتند : یا شیخ ، غلط بکرد . بگفت مسلم است ، لیک شما را چه؟ بگفتند ما "هم مرید"یم. بگفت : هم مرید چه باشد؟ بگفتند: مریدانی باشیم که مجموعه وار گرد هر شیخ که بینیم بساط در اندازیم و در جماعت در آییم و گرد او گیریم و طریقت اش را دنباله گیریم .

 بگفت: برخیزید و او را نیز گویید تا برخیزد . بگفتند : نفس او را نی همی آید ؛ بگفت: برخیزید ، برخیزید مادر به خطایان ! بگفتند برنخیزیم و در پایت در افتیم تا آن هم مرید مارا کرامت کنی ، باشد که زنده گردد . بگفت: برخیز ای نادان . بگفت : مرا معرفت در وجود است ؛ باشد با زمانی که هم مریدانم برخیزند . شیخ اردنگ بر اول مریدِ به خاک افتاده حوالت بکرد که هان! برخیز! بگفت : مرا باک نیست . برنخیزم تا آن مارگزیده به کرامت بی حدِّ شیخ زنده گردد . بگفت : ای سفیه ، هم الآن آن جانور سخن بگفت . پس کنون تو را کرامت واجبتر است که عقلی در جمجمه ات رود و نوری در چشم  و قوّتی در سمع. بگفت:هان ، نکوست . همین معجزت که فرمودی بنما. شیخ بگفت: امر دیگر نباشد ؟ بگفت : حال، این انجام ده  تا لختی بیندیشم . ناگاه ببری به درآمد ، دهان گشاده ، سر از تنِ مرید  به آنی ببلعید و خنده زنان به تگ برفت .

 آنک مریدان را هیبت شیخ بگرفت . نیمی را طهارت واجب آمد و بگریختند ؛ آن نیمِ دگر هنوز سر بر خاک داشتند ؛ پس سر برآوردند که یا شیخ ، ما را زِ بیمِ عقوبت یارایِ سربرآوردن نیست . پس هیچ ندیدیم . تا بدین جای ماجرا بر ما نقل فرما باشد که پند گیریم . بگفت: کنون گویمتان . پس در جوارِ هر مریدِ به خاک افتاده کرمی عظیم به در آمد و ساعتی  بجویدش . شیخ بگفت: باقی داستان را میلِ شنیدن دارید ؟ بگفتند همین مقدار ما راکفایت بکرد .

شیخ بگفت : اینک ای بی مقداران ، برخیزید . بگفتند ما نیم خوردگان را پرسشی هست . زِ چه رو قصه بر ما وانگشودی؟ بگفت مگر مرا سینماتوقراف باشد؟ بروید، بروید و آنچه بشنیدید بر سایرین وانمایید . بگفتند ما را فنِّ وامایی نباشد . بگفت: یا سُفها! هرآن چه گویید وانموده باشد . بگفتند : گمان نداریم . کرمان را طاقت برآمد . هجوم بکردند و آن نیمِ دگر از ابدانِ مریدان بخوردند . پس ددان و وحوش از چارسمت بیامدند و آنچه از مرید و غیر مرید که بدیدند بخوردند تا ارض خدای پالوده گشت . پس محو بگشتند . شیخ بنگریست و  هیچ بِنَدید. پس بگفت: عجبا که مرا خبطی عظیم سربزد . کنون این حکایات که روایت کند؟ بازناگفته گویی که هرگز درنپذیرفته است .  پس بسیار بیندیشید .

سده‌ای به تعاقبِ ماجرا ، شیخ را بدیدند به بازوانِ کلفت و صوتِ مخشوش ، مردمان را گرد کرده پس زنجیر همی درد و حکایاتِ آن مریدان همی گوید . مردمانی در اعماق حمق نیز حلقه در افکنده به تماشا سکه در دخلش همی کنند و های و هوی بر همی کشند . هم شیخ  ، یومیه اطعمه ای همی خرد از مسکوکات و به لانه ی غیبِ ماران و ددان و کرمان حاضر همی آورد :

ای شیخ بدیدی که زمینگیر شدی؟

درآینه ی زمان ، تو هم ک ی ر شدی؟

 

گر شیخی و گر مرید بس زور مزن

بینی که ز زورِ دور زنجیر شدی.