سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

یادواره ی حضرت قاس

قاشق بن ریواس بزرگ مردی همی بود. خدای را! خدای را! که قاشق بن ریواس شگفتا مردا که قاشق بن ریواس بودی و ما ز وی ناشناس. چرا که وی شناس حق بودی و ما مزبلگان ناشناس. ای وای که خاک بر سر سخیف اولاد بشر. ای امان از جهل. جهل آدمی را کشت. بر شما باد قاشق بن ریواس.
در خبر است، به سنه ی فندوق، گفتند یا قاس (و به اختصار قاشق بن ریواس را قاس گفتندی و این کوته نوشت وی را خوش آمدی و وی بزرگ مردی بودی به خدای که لنگه نداشتی حتی الیوم، حتی التومارو و الخ) نشنید. گفتند یا قاس! باز نشنید. بانگ برداشتند که قاس! قاس! قاس! حالا ، قاس قاس قاس، ... بابا، قاس قاس قاس... بنشنید و سنگین گوش بود قاس. و مردان خدا سنگین گوش باشند بدطور. به جدم سوگند. باورآور نیستید؟ سوگند به هر چه بر آن پر باور اید. سوگند به جان شما، پریروزان یکی را گفتم از مردان خدا که های! های! اوهوی! یا واویلا! غیژ، غوژ ، پدرجد حنجره ام بترکید مرد حسابی چرا پاسخ نی همی دهی آخر. خدایا... کلام ام قطع بکرد که هان؟ هان؟ بگفتم ای بزرگ، پس یک ساعت شیهه بکشیدم هیچ بندادی بانگ. چون شد که ریز مویه ام بشنیدی؟
بگفت وای بر تو. تو بگفتی خدایا. به این واژه گفته و ناگفته هزار لرز در اندامش بیوفتاد و خواست بطرقد و برجهد و بر فنا شود. لحاف بیاوردم. گفت باز بیاور. بیاوردم. تا بیست و هفت هشت لحاف بر وی بینداختم. لرزش قطع بگشت. بگفت دانستی چه بگفتی؟ بگفتم نه به مولا قسم. به روح جدم اصلاً در خط خلاف نیستم. هیچ تو بمیری. بگفت چه خضعبل همی سرایی؟ گویم ات دانی چه بگفتی یا نه؟ بگفتم ، خوب، نه. بگفت بگفتی خداااا .... یا را بنگفته هفت بار بتر از بار نخست به لرزه اوفتاد ....
بگذریم از آن حکایت. من گویمتان مردان خدا سنگین گوش باشند بباورید به جان من. منفعت دارد. دانید چند لحاف بدراند آن حضرت تا بهوش اش بیاوردم؟ عبرت بگیرید جانان من. عزیزان من. شب اول قبر سخت باشد. کامیونی در فشار آن شب فولکس گردد. نه فولکس پاسات. نه فولکس واگن. فولکس قورباغه ای. بترسید. بترسید. آنجا دگر اصلاً همه با هم نیستید.
خلاصه این که ملتی بیفتادند در پس حضرت که  قاس  قاس  دو صد قاس ، هزار و سیصدک  قاس... مگر همی شنید؟ بگو یک ذره. اصلاً. راه نداشت به جان شما. یکی دربیامد که چه حرف قاس زنید. قاس بمرد. قاس بگداخت در حضرت هو. بگفتند پس چه گوییم ای رهنمای؟ بگفت فقط هو. باور بفرمایید بگفته و بنگفته. بنهفته و بننهفته اسرار را بریزد بیرون چنان که مملکت شما را اسرار آباد نام دهند. بگفتند به جان ما؟ بگفت نه همه ی شما. ولی به جان دو سوم شما که با آرای مطلق تصویب بگردد لااقل. بگفتند نیک است.
در پس آن بزرگ در بیامدند که هو. هو. در دم قاس بیفتاد و یخ بزد و هزار پاره بگشت. آن یخ را در پالوده خواستند کردن که همان دم شایعه بگشت که هر که از یخ قاس بنوشد هفت درب بهشت او را باز بگردد. اما یخ شعله بکشید و در دم بسوخت و لایه ی اوزون را بسوزانید. زین روست که آسمان دماغ سوخته بشد. خدا بیامرزد قاشق بن ریواس(قاس) را.
نظرات 1 + ارسال نظر
.... سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.ganjesookhte.blogfa.com

دفتر دلتان را ورق زدم

زیبا بودید


[گل][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد