سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

شیخنا بحرالعذاب که میداندار بود

منتشر شده در آبان ماه سال  1384 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

حکایت سوم

شیخنا بحرالعذاب که میداندار بود

شیخنا به جماعت مریدان ناشناس بود . پس در اقوال است مریدی ، ظهرگاهی راه بر وی ببست که : هان! چه کس تو را یاری کند ، گر راه بر تو نگشایم ؟  بگفت :  تو را که یاری کند گر ماری تو را بزند ؟ مرید بخندید . پس در دم بیفتاد . فریادی زد و هیچ . بانگ بر آمد : اورا چه شد ؟ ماری بدیدند خندان و خزان .

 نعره زِ جمع برآمد که: او را مار بزد . پس حضور شیخ را درک بکردند و در پای وی اوفتادند . وانگهی بگریستند و بگفتند : یا شیخ ، غلط بکرد . بگفت مسلم است ، لیک شما را چه؟ بگفتند ما "هم مرید"یم. بگفت : هم مرید چه باشد؟ بگفتند: مریدانی باشیم که مجموعه وار گرد هر شیخ که بینیم بساط در اندازیم و در جماعت در آییم و گرد او گیریم و طریقت اش را دنباله گیریم .

 بگفت: برخیزید و او را نیز گویید تا برخیزد . بگفتند : نفس او را نی همی آید ؛ بگفت: برخیزید ، برخیزید مادر به خطایان ! بگفتند برنخیزیم و در پایت در افتیم تا آن هم مرید مارا کرامت کنی ، باشد که زنده گردد . بگفت: برخیز ای نادان . بگفت : مرا معرفت در وجود است ؛ باشد با زمانی که هم مریدانم برخیزند . شیخ اردنگ بر اول مریدِ به خاک افتاده حوالت بکرد که هان! برخیز! بگفت : مرا باک نیست . برنخیزم تا آن مارگزیده به کرامت بی حدِّ شیخ زنده گردد . بگفت : ای سفیه ، هم الآن آن جانور سخن بگفت . پس کنون تو را کرامت واجبتر است که عقلی در جمجمه ات رود و نوری در چشم  و قوّتی در سمع. بگفت:هان ، نکوست . همین معجزت که فرمودی بنما. شیخ بگفت: امر دیگر نباشد ؟ بگفت : حال، این انجام ده  تا لختی بیندیشم . ناگاه ببری به درآمد ، دهان گشاده ، سر از تنِ مرید  به آنی ببلعید و خنده زنان به تگ برفت .

 آنک مریدان را هیبت شیخ بگرفت . نیمی را طهارت واجب آمد و بگریختند ؛ آن نیمِ دگر هنوز سر بر خاک داشتند ؛ پس سر برآوردند که یا شیخ ، ما را زِ بیمِ عقوبت یارایِ سربرآوردن نیست . پس هیچ ندیدیم . تا بدین جای ماجرا بر ما نقل فرما باشد که پند گیریم . بگفت: کنون گویمتان . پس در جوارِ هر مریدِ به خاک افتاده کرمی عظیم به در آمد و ساعتی  بجویدش . شیخ بگفت: باقی داستان را میلِ شنیدن دارید ؟ بگفتند همین مقدار ما راکفایت بکرد .

شیخ بگفت : اینک ای بی مقداران ، برخیزید . بگفتند ما نیم خوردگان را پرسشی هست . زِ چه رو قصه بر ما وانگشودی؟ بگفت مگر مرا سینماتوقراف باشد؟ بروید، بروید و آنچه بشنیدید بر سایرین وانمایید . بگفتند ما را فنِّ وامایی نباشد . بگفت: یا سُفها! هرآن چه گویید وانموده باشد . بگفتند : گمان نداریم . کرمان را طاقت برآمد . هجوم بکردند و آن نیمِ دگر از ابدانِ مریدان بخوردند . پس ددان و وحوش از چارسمت بیامدند و آنچه از مرید و غیر مرید که بدیدند بخوردند تا ارض خدای پالوده گشت . پس محو بگشتند . شیخ بنگریست و  هیچ بِنَدید. پس بگفت: عجبا که مرا خبطی عظیم سربزد . کنون این حکایات که روایت کند؟ بازناگفته گویی که هرگز درنپذیرفته است .  پس بسیار بیندیشید .

سده‌ای به تعاقبِ ماجرا ، شیخ را بدیدند به بازوانِ کلفت و صوتِ مخشوش ، مردمان را گرد کرده پس زنجیر همی درد و حکایاتِ آن مریدان همی گوید . مردمانی در اعماق حمق نیز حلقه در افکنده به تماشا سکه در دخلش همی کنند و های و هوی بر همی کشند . هم شیخ  ، یومیه اطعمه ای همی خرد از مسکوکات و به لانه ی غیبِ ماران و ددان و کرمان حاضر همی آورد :

ای شیخ بدیدی که زمینگیر شدی؟

درآینه ی زمان ، تو هم ک ی ر شدی؟

 

گر شیخی و گر مرید بس زور مزن

بینی که ز زورِ دور زنجیر شدی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد