سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

زاهدِ خلوت نشین ، شیخ و باقی قضایا...

منتشر شده در تیر ماه سال  1384 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"

 

حکایت دوم

زاهدِ خلوت نشین ، شیخ  و باقی قضایا...

شمایل و حکایات غار بُنُدق را مولانا مُحکم‌المُعانی به زاخ نامه وارد بکرده است و آن ، احوالاتِ  مولانا شیخ الشیوخ ، شنبول را نیک همی نمایاند . حکایت آن  زاهد خلوت نشین را مولانا صامت المُلازمین ، رفیق الکاتبین و مؤمن بِعلم السالکین و المتوسلین ، شیخِ بحارِ یسار و یمین ، به مرافقت به ما دربرسانیده است و ما زین سبب به حکایات شیوخ اش اندر کنیم تا نگویند توانستی و نکرد .

زاهدِ خلوت نشین ، دوش که میخواره شد

ک ی ر به رندان بزد ، ک سِّ زنش پاره شد

و اما گفته اند ، به تعاقب این خطا عبرت بگرفت ، پس:

لیک دگر توبه کرد ، سالکِ رندانه شد

معجزه ها پس بزد ، مرشدِ جانانه شد

گفت حکایاتِ نیک ، بهرِ غلامانِ خوب

ک و نِ هر آن کس نهاد ، مویِ سرش شانه شد

و این ، به مطلعِ حکایاتِ خلوت نامه از فصل ثانیِ ابعادِ اربعه در زاخ نامه مستخرج از

مراسلاتِ کنده کاری‌های غار بُندُق است و صدر و ذیلِ آن به ضمایرِ حُجُرات ، اندر.

پس حکایاتی زان حکایات ، نیکو  به حالِ عبرت آموزانِ عوالمِ انفُس خواهد شدن و هم الیوم در یونیوِرسیته‌جاتِ یورپیه ، دقایق آن به غرفه های تدریس و تحقیق منظورِ فَحصِ مُفَحِّصان است و ما مَخلصِ آن کلام در این مقال گرد کرده‌ایم .

آن صوفی طریقت تکریم ، آن پشمینه پوشِ ابنِ ندیم ، سراچه لیسِ ربِّ حکیم ، هوادارِ نفسِ سلیم ، احلیل انداز به ابلیسِ رجیم ، مولانا مشتی کریم را گویند نخست از زاهدانِ طریقتِ رندکُشی و جاکشی در کارِ رندان و قصه بردن به سرایِ سلطان و کُ س گفتن  نزدِ این و آن زِ امثالِ ایشان همی بود .

لیک به واقعه ای بایسته ، وی را شعور در جمجمه آمد و به آن  واقعه‌ی عظیم ، جامه‌ی پشمینه به در کرد و حریرِ مرافقت با رفیقان به بر . هم ذاتِ نیک اندیش در خمیره‌ی گل بیافت و کراماتِ جلیل در وی پدید آمد و به راهِ هدایتِ باطنی امت مشتاق بگشت  ؛ گویند هم آن زمان به غار بندق مراجعت بکرد و هزار روز و شب سیر و سلوک را چمباتمه  بَر بِزد تا حلاج علیه الرحمه بر وی تجلی فکند ؛ روایت است هفتاد روز در هم بنگریستند و هیچ بِنَگفتند . پس انوارِ  استفهام در فاهمه‌ی شیخ پدیدار بگشت و منصور ورا بفرمود : انالحق. حال دگرگونه بگشت و مولانا مشتی کریم را به تِتاپِت لب بجنبید که: و انا شُنبول الحق ، بلکه شنبول الخلق .  هم آنگاه بخندیدند و دست در دست بنهادند و بخواندند : بابا کَرَم ... و از عرش ، ندا بیامد که : دوسِت دارم ... پس شش بر هشت بنهادند و حالها برفت .

مورخان زِ زاخ نامه بسیار حکایات به در کرده‌اند و تو گویی این معجزتِ اهلِ علم و سیاهه‌ی اهلِ فضل ، منبعِ الایزال است که هر چه در آن غور کنی شاید و هر نطفه از سخن که بیاغازی حکایتی زان زاید ، گویی همه چیز در آن مندرج است حتی قضیب الحمار المنتعش .

زان جمله این که ،  شیخ را به روزگارِ هدایت و حاکمیت بر نفوسِ مؤمنین مردکی بدخصال به در آمد و نسنجیده‌ای بگفت پس چنانش لالی در زبان افتاد که گفتند وی را چه شد؟ گفتند که باری احلیلِ شیخ با زبانِ وی به کُشتی و گُشنی اندر آمد تا نفخِ صور ؛ منظوم است که:

مردکی گفت : تو ای شیخ ، توانی کُ س کرد؟

شیخ گفتا که زنی قفل‌دهان داری مرد

گفت: سگ تخمِ تو را کاشت که مادر زاید؟

گفت این سان پدری همچو تو را می‌آید

گفت: من آخَرَت ای شیخ کُنم تا به دهان

گفت احلیل مرا رنجه مکن با دندان

گفت با من سَر ِ این حرف ، چنین باز مکن

گفت این در تهِ خود دار و بس آواز مکن

باری ، حکایاتِ محیّرالعقول و واجب المرور بسیار است و پیشتر از همه در آموزندگی ، حکایتِ نهی از منکر بُوَد که در نظمِ مسلّم به خامه‌ی شیخِ مُنفَرِجون ، صامت الملازمون ، مراد الرّاکعون ، فهُوَ مَن قُل لِشَئٍ کُن فَیَکون ، اندر آمده است و واجب شد آنکه به تصحیح در آید تا اصلِ زاخ نامه را رعایت بُرده باشد . والله مَعَ المُصلِحین . پس حکایت در نظمِ روایت چنین است:

آن یکی آمد که تو آن نیستی

در مسیرِ نیک مردان نیستی

این بگویم : شیخِ شیخان نیستی

هم بگویم : تو مسلمان نیستی

گفت شیخ: آخر کجایی ای صدا

کیستی این سان شدی پر مدعا

پس چه می‌خواهی؟بگو ، بسیار گو !

تا بدانم از چه گشتی زیر و رو

گفت شنبولا : چرا بنشسته‌ای

معصیت افتاده در هر دسته‌ای

راه‌ها از بارِ زشتی پر شدند

کیست تا این کافران آرد به بند؟

آن‌یکی در دست آید با سبو

این دو در هِن هِن به زیرِ یک پتو

در حجاب این مردمان شک کرده اند

پس به زندان‌ها ببایدشان کِشند

هان تو ای شنبول ! پس نهیی بزن!

مُنکَرِ این خلق را در انجمن

گفت شنبول: ای خداوندِ گله

باش تا گویم تو را با  حوصله

من که باشم نهیِ از منکر کنم

در دهانم ک ی رِ پیغمبر کنم

من که باشم در رهِ دین ؟ هیچ ، هیچ

 بیش از این بیهوده بر تخمم مپیچ

پاسبانِ این شریعت نیستم

من چه گویم تا بدانی کیستم؟

چون خطی را خواندی از این قصه ها

خویش را کردی رسولِ آن خدا

آن خدایِ پایِ منبر خود بتی‌ست

در حدیثِ این و آن الله چیست؟

تا انالحق نایَدَت حرفی مزن

ورنه این سان می‌شوی تو راهزن

تیشه را بر تخمِ منکر می‌زنی

اندرونت رفته ک ی رِ آهنی

عاشقِ جنت شدی ، رحم ات کجاست؟

پتک بر هر کس زنی گویی رواست

 

مؤمنِ کوری و انسان نیستی

فتنه آری هرکجا می‌ایستی

هان مکن کاشانه‌ی مردم ، خراب

شَق مکُن بر هرکه، این‌سان با شتاب

آلت ملا مکن ماتحتِ خویش

با چنین صورت به زیرِ پشم و ریش

گر نیایی در طریقت باز باز

با دمِ عیسی شوم من چاره ساز

عذر می‌خواهم من ای یارانِ پاک

من نیابم روحِ خود را تابناک

چاره‌ی اینان که اهلِ منبر اند

باشد این آلت ، که رویِ آن پرند

کاسه‌ی ای‌کاش در دستم بماند

محتسب با مستی‌ام مستم نخواند

اینچنین گویی تو گر از حق کلام

خامیِ حرفت کند این خلق ، خام

با یک ودو چون سرش را گرم کرد

آهنش را همچو مومِ نرم کرد

دستِ بی‌گفتار بردش در دوال

کار شد آغاز و پایان شد مقال

چون که دیدش خالی است از گفت‌و‌گو

سو‌یِ آن زیرین بشد بی گفت‌و گو

دستِ او در آن سرینِ همچو عاج

مدعی مست و مریدان هاج و واج

گفت پس سازید این میدان تهی

تا کنم بی مدعا این مدعی

شیخ تا ک ی رش در آن انبان نهفت

زیر آلت مدعی این نکته گفت :

خویش را از بیخ منگ و بیغ کن

در دهان این شیرِ بی‌آمیغ کن

شیخِ با نور و کرامت این کند

هر توانگر را چنین مسکین کند

کارِ یاران اینچنین آغاز شد

چاره‌ی سنگین دلان اعجاز شد

گشت آن پشمینه پوشِ تندخو

بنده‌ی میخانه و جام و سبو

مدعی را نرم شد دل نرم نرم

نرمی مردم بُود از ک ی رِ گرم

شیخ گوید هرچه کن پس رام باش

در سیاقِ شیخ صبح و شام باش

گر نباشی زین سَبَق تو روز و شب

امهاتت گ ای د اندر حالِ تب

لیک بهتر باشد آن شیخِ درشت

باشدش پشمینه پوشان زیرِ مشت

شیخ گر پشمینه‌پوشی پیشه کرد

ک ی ر بر جایِ زبانش ریشه کرد

با چنین شیخ و سرای او نمان

درگریز از وی بأیّ نحوِ کان

هم تو را پندی دهم من از عِبَر

تخمِِ شیخان هم نباشد خیر وشر

شیخِ پشمین چون دهان را باز کرد

ک ی ر ها با آیه ها همساز کرد

هان کدامین سو فراری می شود

هر جهت مقتولِ ماری می‌شوی

گر تو گویی می‌پسندم کارِ شیخ

در دهانت می‌رود آن مارِ شیخ

پس دهانِ هر که را وا می‌کنی

تا که شاید مار در آن جا کنی

گر تو سرپیچی کنی از کارِ شیخ

پاره گردد ک ون ت از اصرارِ شیخ

آن جهان ، دائم به دستِ اوست چون

وانهد در آن بهایِ خون و ک و  ن

خون به خاک و ک و نِ کرده ، حال سخت

جاده‌ی جنت شود ده باند تخت

پس بنوشید ای مریدان ، ک ی رِ گرم

دل قوی دارید با ماتحتِ نرم

هر که زین وادی سرش بیرون رود

صد قضیبش ناگهان در ک و ن رود

اینچنین چون نهیِ مُنکر می‌کنند

در دهان ، ک ی رِ پَیَمبر می‌کنند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد