حکایت ششم
طیبات دماغ اندر خرده مؤمن گری
"شغول ، شغول ، یا تریز و یا ترزول ، ... الملایین ، والحواس الملامین ، نون ، نون ... یا ترکیب الخپول"
_نشان به نشانِ ابن ابی امیرعبید رسلواتی ، به کنیه ی امیر پرکاشن ، صاحب جن نامه ی اعلاء
چنین نقل است که شیخنا ترزول به راه اندر از بادیات کل کبوت نظاره به رند عالم سوزی بکرد تشعل نام. مریدان را هیمنه بگرفت که یا لیتنی کنت تراباً . تشعل بگفت: چیست نظاره ؟ چیست نظاره ؟ نظر به ناظر خویش گردانید. همی گرداندند ، همی گرداندند ، همی گرداندند . گیجه سر بگشتند . بخوردند به دماغ بر ارض . یا لیتنی کنت تراباً. ترزول هشت نکته بگفت. تشعل مرید بگشت. سر بگردانید ، سر بگردانید ، سر بگردانید. قی بکرد. یا لیتنی کنت تراباً. پس ترزول بدوید. مریدان چکمه بسابیدند و بنای سگ تاخت بنهادند. تشعل هم. مگر ابن ابی امیر عبید رسلواتی بدیدشان. بسیار بگریست و دعای جن نامه به نام اینان زرنبوت بساخت. و زرنبوت متاع جن نامه نویسان باشد. و تو چه دانی که زرنبوت چیست. و من چه دانم که جن نامه چیست. آنقدر دانم که خطی از این و آن فراهم کنم و به مجازنامه دربنگارم. شاید که مرا و شما را فهمی فزون گردد. گرچه هیچ ندانیم. لیک نبشتن به که ننبشتن. چوپان به از گوسپند . الاغ هم این داند. پس چرا ما چنین واپس گشته گانیم. (چنین گفت روشنفکرنمای جهان پس رفته ، در همه حال)
بدوید. بدویدند. بدوید . بدویدند. نعره بر نائره گان در بینداخت. بینداختند. صد بادیه پیمود . اندر خم کوچه گان در بماندند. شیخشان ترزول را گم بکردند. یا لیتنی کنت تراباً.
چنین گشت تا حکایات ترزول بدین جای خاتمه بیافت و ما را هیچ ز ترزول خبر بنماند. یا لیتنی کنت تراباً.
هزاره ای برفت... سالیان بر سالیان برفت. بگفتند ترزول چنین بود و چنان گفت. چنین کرد به اینجای. چنین رفت بدانجای. اما ای خلایق . سخنان ترزول آویزه ی گوش گردانید. خوب باشید. خوب. به هم مهربانی کنید. همسایه را نیکویی کنید. کذا و کذا ...
نقل است که شیخنا ترمال ، روزی به ترزولی آیینی بگفتم : چه پاک مردی تو! بگفت ترزولی ام. بگفت نیک است و این را معنا چه باشد؟ بگفت یعنی که گر ترزول نبود عالم را انحراف همی گرفت . بگفت انحراف چه باشد؟ بگفت همین ددمنشی. نامردمی. بگفت گر این باشد که هم اینک عالم را انحراف ببلعیده است و من گویم تو پاک مردی مرا چه کار به انحراف عالمیان باشد. بگفت : نیک است. گر ترزول نبود من چگونه دانستمی که منحرف نباید بود؟ بگفت من نه ترزولی ام نه ترزول دانم. منحرف هم نیم. بگفت لاشک تو را ترزولی یی نجات بداد ز انحراف. بگفت چه گویی مرد عزیز؟ ترزولی که باشد. اصلاً مرا سر مجادله نباشد. خدای خیرت دهاد. بگفت بایست بدانم. تو را هدایت باید . مرم. مرم. شیخنا ترمال را آمپر بچسبید . بگفت رهایم کن. این مرا ابرهدایت است و تورا. گفت لاوالله . بگفت من خود شیخم. بگفت بتر. سفاهت ریزی اذهان مرخلق را. بگفت سفیه تویی و آن ترزول که گویی. گفت تورا دماغ منحرف است یا شیخ. خواهم دوباره به راه راستش آوردن. بگفت بینی را منظور داری یا مغز. بگفت هر دو. بگفت بینی را ارث باعث است و مغز را جد و جهد عالمانه. بگفت دماغت بسوزانم تا در خاکسترش نوری بنشیند و رحمت هدایت بر تو باد. گفت اصلاً بفرما . بفرمود. بگفت اینان که گفتی همه دانند. که مهربان باشید و خوب باشید و کذا و کذا . بگفت پس مؤمن گشتی؟ بگفت به که؟ بگفت به ترزول. بگفت یا لیتنی کنت تراباً. چه ربط باشد. بگفت مغزم بسپوختی . این بسی هدایت زمان نهادم. هیچ نخواهی دانست. کنون که در گوشت نرود دانم به کجایت کنم. شیخ بگریخت. بگرفتش . سخت آلت بزد. شیخ آلت خورده را هیچ مرید نبود. پس شیخ به واقع ترمال بگشت.
پند:
مؤمنان را هیچ مگویید . نه نیک . نه بد.
دلیل:
اینان شیرگاوموش باشند. نخست شیرند به زور گویند . گر شد ، شد. نشد گاو شوند تا تو را مخ بطرقد. گر اثر نکرد تو را سخن بپذیرند. اما موش گردند و در بنیان سرایت اوفتند و تا نیک به گند و روزن نیالایند ، نیاسایند.
حکایت ششم
در زُبدگیهای مولانا خوشجَه
شیخنا و مولانا ، همه فی ذکرِهِ در عَجَب، آن بود که خود بود و همان نیز نبود. همی جهدِ بسیار بکردند در تمشِیَتِ آثارش، بهرِ فهم و همی کور بگشتند در نافهمیِ اسلوبِ علمِ بی کرانش. پس سدهها باشد که کس را تقرب به فهمِ مفاهیمِ فاهمهاش بیضتین نجنبد و آری که آری!
زِ دندان نبشتههای بیغولهزارانِ دنیادریدگانِ گرگبیشه ، ابنِ نقی خطپلنگ، به سالِ هفت کرور و سیّمِ حبری، خبر ترکانیده که هان جماعت! کجایید که کیفیاتی زِ احوالِ شیخ زآن نبشتگان استخراج بکردم. پس چون کس را پیرمونِ وی شدن یارست نبود حمله به این حقیر آورده که ای حقیر! هان! هان هان!
به اجبارِ توفیق، این حقیر آن حکایات دنبال بنموده در جامعالرّسائل فی قلوبِ الرّایانات؛ القصه، او را ادراکِ اخبارِ شیخ، دیده بربسته و کنون بیبصارتِ ظاهر اما به ذهنیتی ماهر نقل اخبار خواهد کردن؛ شاید که جمله خلایق را رفعِ بصیرتِ ظاهر و گشودگیِ فهمِ طاهر حاصلآید؛ والله خیر الطّاهرین.
مندرج است که روزی شیخ را میل استنعام افتاد . بگفت من کانگارو ام. مریدان رأس این سو و آن سو بگرداندند و ممزوج بنای نعره بنهادند که چه کس؟ بگفت: من ضمیر متکلم وحده بُوَد . اینجا که سخن داد؟ بگفتند حضرت شیخ. بگفت پس کانگارو کیست؟ بگفتند اتفاق را، ما نیز همین خواستیم پرسیدن! بگفت: من کانگارو ام. بگفتند چه صفت بُوَد این؟ بگفت صفت نبود و ذات بود. بگفتند که بود؟ بگفت آنکه چل وجب پَرَد و گفت: پَرَم؟ بگفتند ما را جز ایمان در دماغ نگنجد. بگفت : کس را شک نبود؟ کس هیچ بِنَگفت. باز بگفت پرسشی بکردم یا قوم الجمود! ای حُجُرات! چوبان! ثلثی چوب بگشتند و ثلثی حجر. ثلث سوم، خشک خشک بیامدند که لا! لا! شک نبوَد. بگفت نیک است اما پَرَم تا عینالیقین حاصل آید. بگفتند چه لازم؟ یابو باشیم گر شک آوریم. بپرید. بگفتند شک آوردیم. گفت زِ چه رو نابخردان!؟ بگفتند این در نظر چار وجب ناید پس کجا چل وجب تواند بودن! بگفت: چار وجب به حلقومتان حتا چل وجب؛ کنون خواهید شیختان را تهمت در اندازید که چار و چل را تفاوت نیهمیشناسد تا دَبَنگ بر خلق مناره کنید و گویید ما بسیاردانیم و شیخ ما نادان؟
مریدان به دهانی باز در تماشا ماندند. پس شیخ نزد خاصان امت بشد و نزد خلیفه داستان برد که چنین است و چنانطور. خلیفه، مریدان احضار بکرد که هان! بیجامگان! خواهید تهمت در اندازید و دبنگ بر خلق مناره کنید؟ مریدان را دهان همچنان باز همیبود. گفت: همی خواستید شیخ را ضایعِ خلق کردن ولاکن خدا ضایعِ خلقتان همیخواهد دیدن!
پس مریدان را کچل بکردند و در سمب و سولاخ شهر تاب همیبدادند و ملت خندهها بزدند. شیخ در آمد که هان! بدیدید من کیستم؟ بگفتند: یا شیخ! تو با این همه کرامت و سلامت و شهامت، خلیفه میزان بکردی که خُلق تنگ کند و خَلق رنگ کند؟
خلیفه در دم بیامد که اَسَّلام! چه طویل زبانید، مریدکان! یا شیخ! هیچ مگو تا گویمشان چوب زنند و چوبِزده در آستینشان کنند و آستینشان جر دهند - جِرّ الکبیر، و ما ادراک مالجرّالکبیر- تا دبنگشان به در آید و مناره در آسمانشان بنشانند. شیخ گفت هیچ مگو که مرا پاسخ به ایشان در راه است ؛ باسن بجنبانید و نفیری ساز شد. لبخند آورد. خلیفه به شعر در آمد که:
رُمبید مار زخمی، بر خرسِ آشکارا
این هم جوابِ دونان، از جادهی مدارا
پس جدیّت به رخ آورد که این اوست که چل وجب پرّد و هم امروز این شیخ را شیخِ خوشجَه نام بکردم؛ و مریدان را دهان همچنان باز بود.
مندرج است که روزی شیخ در آمد که هان! من محمودم . حمد بسیار گشتهام. چنینام وچنانام. تو گویی که همان ام! همان که باید آنام. نیز شمایان که مرا در اطرافاید، خود ، آدمیاناید نه مرید. به مقامتان شک نورزید، نابهخطایان! مریدان را عزت در وجود شعله کشید و خواستند نعره در اندازند که
تویی تویی، لوطیِ ما، لوطیِ ما
پس بنشین بر سر ما، طوطیِ ما، طوطیِ ما
لیک، بیدرنگ شیخ درِ سخن گشود که: چهاید ای جماعت؟ بگفتند آدمیانایم. بگفت: خفهمرگ شوید مریدانِ بیقدر. آنک، مریدی سرود:
محمود خان در آمد، گفتیم لات و لوطیست
عندالمطالباتاش دیدیم او چه شوتیست
شیخ برجهید و عصای خویش سزای مدارای مرید بکرد. دیگر مرید برخواست که:
بوقیدگانِ بغضیم، مردانِ نیمهکاره
لافیم بر غریبان، با شورتهای پاره
شاعر چو لاغ گوید، از حالِ داغ گوید
ضمنِ جماع با خر در قالب اشاره
و اشارهی وی به شیخ بود و به آن مریدِ سراینده بود. شیخ در دم بانگ بر زد: که بود؟ که بود؟ بگفتند حاج زُغلِ عصافیری بود. بگفت این چه ابیات بود کلاغ؟ و حاج زغل، خود ، از اوتادِ مریدان بود و زین پیشتران شیخ همو را پیل اساطیری نام بنهاده بود و این جریانش خواهم گفتن؛ اما زغل بگفت:
ساغی کلاغ دارد، با جبرِ مشفقانه
شیخان به روی مردم، با کمترین بهانه
و زغل همواره بیتگوی همیبود و امثال و حِکَم همی گفت و جز این هیچ نیهمیگفت. پس شیخ برجهید که حاج زغل را مجروح بگرداند. گفتند نکن! نکن! نکرد. و شیخنا بس مردمدار بود.
در اوصافِ این زُغل مندرج است: کو به تأییدِ شکر کارِ مربّا میکرد! و مندرج است، جمله ایامِ عامالغُراب را مریدچهای تازهبالغ شاعرپیشه و خوشنگار، شیخ را دعوت بکردی در غارِ کبوتر و عنکبوت که یا مولای، بیا شاعری پیشه گیر، باشد که در میانهی تاریخ جاودانهگردی و او این زغل بود.
چنین نقل است که شیخ ، هفتبار هفتسال شاعری بکرد و چنان اشعار از وی متصاعد بگشت که سقفِ آسمان بلرزید و دریاچهای بخشکید و کوهانِ جابون آتشکشان بکردند نیمی از چیزان به نیمی از ممالک بریخت. پس بخندید که هان! این چه بود! و ترک بکرد. آنگاه بگفت : تو را پیلِ اساطیری نام بکردیم که ما را چنین سالیان مجنون بنمودی. از اوتادی تو! و گفت اُطلبُ الشعر حتی بالصّین. و یکی مریدِ نافهم احوال سالیانِ سال سین میزان بکرد به طلب سرودن شعر و نیهمی توانست سرودن. پس در جملهی خوارج در آمد که تحقیق فزون کند (نقل به مضمون: مهاجرت به بلادِ خارجه بنمود) و گفته همیآید کو مهاجرتِ مغز بنمود و این قول خطا باشد؛ زیرا که این ابله را مغز نبود تا صین زِ سین باز شناسد پس مهاجرتِ بیمغز بنمود. چنین باشد بلاشک.
مندرج است که همه روایتی در بیغولهزاران مندرج است و نیکو مندرج است. مفیدترین، مرخلق را، اسرارِ کورکنندهی این شیخِ خوشجه مندرج است به ناکاریِ چشمِ خطاکارِ ظاهر و به همیاریِ ذهنِ وفادارِ طاهر.
باز مندرج است که شیخ صوفیدوست بود بسی و بس. پس در انقلابِ کبیرِ افرنجیه همیسرود:
رزمندگانِ سکسی ، ناموسِ فاضلاب اند
فیالجمله ابنهای ها در حالِ انقلاباند
نقل است افرنجیمردی آزادخوی بیامد که چرا چنین بیتِ مستهجن ول بدادی؟ بگفت:
گفتند عندلیبان، این شهر هندِ طوطیست
دیدیم ما که گوزی، حصرِ فضای قوطیست
بگفت این پاریس باشد، گوز باشد؟ این بلاد افرنجیه باشد، قوطی باشد؟ شیخِ نیممست، سیگاری بهحالتِ متجدد بگیرانید و چای سرکشید و بفرمود:
قرضیدم از ترانه، یک بیتِ ابتدایی
میرفت دودِ سیگار در محتوای چایی
چون چنین کرامات متجدده از شیخ در سمع و نظر آمد، مرد آزادخوی را اوصافِ مولایانِ اعصار در خیالخانه بچرخید و دوانگشته، بسرود به تگ:
فندک، رفیقِ سیگار، ما خونبهای دودیم
در روزگارِ اسهال، گوزِ شبانه بودیم
و این مرد، بزرگ طلایه دارِ ریپورترانِ عصرِ خویش بود و عقلانیمردا که او بود لیک چنین که رفت، بادپیچِ روحِ هیمنهوزانِ شیخِ ما بگشت و برفت. نقل است که دگر کس به هیچ کجای وی را بِنَدید و پارهای را نظر بر آن است که این همان خواجه لامارک بُوَد گرچه قولِ ثانی را اعتبار ساقط است به هیأتِ علم مورخان، لاکن منطقاً به انتفای مقدم صحیح بُوَد.
شیخنا در تجدُّد، یدی عظیم اندر بکرد و همه بلادِ افرنجیه شیخ را حتا فی یومنا هذا بسیار یاد همیآورند و وی هر کجا که همیرود آن مکان مضمحل همیگردد. همه به دندان در بیغولهزاران مندرج است این حکایات.
بُرزالبنشُمَیر به دندان نبشته در بیغولهزار که هان! منم بُرزال و آنچه مندرج گردانم حقیقت است و ناتمام گویم که حقیقت سوزان باشد و خواهم که خوانندگان این محکوکات نیمسوخته رها بگردانم که این حکایات به سوزِ درد و دردِ سوختگی فریاد کنند ؛ نه چنان بسوزند که خموشی آورند، نه چنان نسوزند که خروشی آورند به تمسخر، دندان نویسان و دندان نویسندگان را. ابنِ بُرزال را نقل است که پدر، تا بدین جای بنوشت و به حکایات شیخ نبشتن نارسیده، دندانش بریخت و چرکین گشت، پس بمرد. والله یرحم من یقرأ فاتحه مع الصّلوات.
یَأتَسِف، مرگِ برزال بسی ضایعه برسانید زیرا که شیخ را یک کس همی شناخت و آن این برزال بود. گرچه جمله مورخان این رد کنند و مورخان ،جمله، جماعتی حسودند. در خبر است که خدای تغییر آینده را خود انجام همیدهد و تغییر گذشته را به این دونان فروگذارده باشد. امّا منقول است که این برزال کور همیبود و سِرّ کوریِ وی را شناختِ شیخ بدانستهاند و جماعتی بر آنند که برزال نابینا و نادیده زاده گشته و شاید که هست. اما این غُلُو بُوَد به حتم.
روایاتِ شیخ را اما که از برزال به ما در رسیده، ابنِ برزال به اعتبارِ نیوشیدن از ابوی به معرکه بیفکنده است. آنجا که رجّالهدانان و درایهدراندازان معتبرش نیهمیدانستهاند که برزال، فرزند را در نزدیکیِ جنّی ملیحرخ اما کجروده پدید بکرده و کس نبشته به دندانِ وی بِنَدیده است و آن یک درآمده که برزال خود به بلای ابنه اندر بوده و برزال را فرزند کو و کذا و کذا. به هر تقدیر ، ابنِ برزال گوید، خود، تا به انتهای عمر در بیغولهزارانِ دنیادریدگانِ گرگبیشه نبشتن پیشه بکرده و این حقیر حکایاتِ زنازادگیاش باور نتواند کرد و باقی حکایات را.
به هر روی، همو مندرج بکردهاست که روزی شیخ را اتّفاقِ پویشِ استشهادی بیفتاد و پویشِ استشهادی بر دو گونه همی بود. یکم آنکه درکوه و کمر همیپوییدند تا به تگ در همیافتادند و به شهادت همی رسیدند. شهادت یعنی که به قتل رسیدن در راهِ ذاتِ اقدسِ الاه. دوم آنکه همین بود اما معنای شهادت در آن عبارت بود از گذر از غیب و آنچه نادیدنی است آن دیدن. پس شهادتِ شیخ همه از سنخِ ثانی بود و بسی زین شهادات در خبر است.
مثال:
در خبر است که به کوهِ ام الاساطیر ، شیخ به شهادت برسید. نومردانی بدید بس زیباروی. بگفت :اینان کیستند؟ بگفتند: اینان شپرانِ عرصهی خُزَیلاند .حظ بکرد. چنان که تا هفت سنه مزدوج نگشت. پس او را از یار و دیار یاد آمد که زیدی همیخواست و جهانبن خرنبرد رقیبِ وی بود. بگفت : ما را در شهادت چه چیزان که به نظر نیامد و چه چیزان که از نظر نرفت! بایست جهان که آمدم . بخندید و به تگ رهسپارِ دیار بگشت.
پس در کنارِ دروازهی شهر، جهان را بدید که زید را در آغوش همیکشد. همیگویند و همیخندند. همیلاسند و عشق در همیبازند. گفت: شاید که در این ایام مزدوج بگشتهاند. معاشقه بینم؟ این کراهت باشد، نتوانم. بوسه و لاسه بینم؟ کراهت باشد، نتوانم. ...؟ کراهت باشد نتوانم. این زید چهسان رها کنم؟ بینوا دل باشم، نتوانم. پس روی بکرد که هان! روی بکرد که منام! و روی بکرد و بسیاری زین دست. بگفتند: کهای؟ جهانی در دلش فرویخت. پسبخواند:
زید میگ ای د جهان از مردمانِ سختگیر
گر چه پنداری ندارد هیچکس غیر از تو ک ی ر
و هیچ بِنَگفت و بِبِرفت. و شیخ روادار بود.
اما هفت قدم بِنَنهاده باز آمد به نعره دوان و در مسیر شجرهای بربکند و شجره در دستش همیسوخت و همی گفت به لحن بازتابدار که: های! منام. نبینی که آتشم؟ درختِ دیگر بربکن! های! سفیه! وشیخ همی چرخانیدش تا بر فرق جهان اش بکوفت. در دم جهان بمرد و زید محو بگشت. مندرج است که به واقع زید بترسید و زرد بگشت و کرور کرور تَرَک بربداشت و بلرزید و بریخت و خاکه بگشت و زردچوبه بگشت به آنی . وانگهی یکی بیامد بنشست بر بساط که های، های، زردچوبه دارم و خوبش را دارم و ارزان دهم و زردچوبه آن باشد که بسی زرد باشد و رنگش اگر به آستین گیرد مشقت باید تا پاک بگردد و کذا و کذا . شیخ ، عُجبان همینگریست و همیخواند:
گر خ ای هات بپیچند محتاطتر شوی تو
در بزمِ پارسایان ، گ و ز است پارسایی
البته شیخ دانست که بیربط بخوانده از فرطِ شگفتی و بیچارگی. پس ضربتی برگشتناپذیر بر ملاجِ زردچوبه فروش فروکوفت و در دم اش به فنای سیاه داد. و شیخ رادیکال بود.
باز در خصوصِ صوفیدوستیِ شیخ در خبر است که تا پنجاه سنه بیشتر نپایید . چرا که شیخ سگ دوست بود چون جمله مریددارانِ عرصهی خاک. با اهلِ شریعت که سگان را نجاستِ عین دانند هماره در جنگ بود. گرچه با آنان در پرستشِ باطنِ وفادارِ سگی همداستان بود . پس یومیه، سگی را آب و غذا همیداد و آن سگ بیزبان همیبود. اما یکی صوفیِ خز و خیل را گویند شبانگاهی نزدِ سگش دید به حالِ آمیزش. بگفت:
تو با سگ من جماع کردی
ای صوفیِ گندِ ک و ن دریده
از کلّ جهان طمع بریدی
جز ک و نِ سگِ زبانبریده؟
صوفی را چنان ماتحت جر بخورد و چنان خشک بشد که کاربریاش تغییر بکرد و مستراحِ سگ بگشت. چنان که دهانباز بخشکیده بود، عندالّزوم ، سگ به نهایت ادب در دهان وی ادرار همینمود.
مندرج است که سدهای از عمرِ شیخ برفت ، پس خواست سنگی از سنگانِ منزجر برکند. مریدان همیگفتند: یا شیخ! این کوهِ منزجر است. سنگی ار بربکنی ،تمام فروریزد و ما را به دامانِ مرگ ریزد. برمگیر! گفتند: کوه برکنان و سنگدانان مردمان را تحذیر بکردهاند از سنگانِ منزجر. به ترانه بخواند:
چندین خروس خواندند اوراد پاره پاره
چایید باسنِ مرغ از حولِ استخاره
مریدان بگریستند که یا شیخ! ما را با تو کاری نیست. هر آنچه خواهی بنما! شیخ منزجر گشت و سنگ برجای بنهاد اما بر منبرِ سنگ بنشست و چندان غرولند بکرد و ناسزا بگفت تا مغزِ مریدان فرسوده بگشت و بپلاسید. پس در کوهپایه ایستادند و هر که را خواست سنگی برگیرد نصیحت زدند که:
شیخ از طمع دوان شد ، تخمش به منبرش گیر
رندی در آمد از سنگ، شد این میانه دلگیر
و شیخ انبوهسالانی سنگانِ کوهِ منزجر را تحقیق بکرد تا به افتخار وی را، در سنگدانی، دکتری هبه کردند. پس بگفت: اینک حکیمِ سنگ ام. سنگانی چند بر بکند. پس سنگان منزجر به جمعیت بریختند و جماعتی بکشتند زار. شیخ برجهید و برست.
هم در خبر است ، روزگارانی ، شیخ خوشجه با شیخالشیوخِ عصرِ یخبندان، مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی همسخنی همیکرد. پس در آن روزگاران ، مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی، وی را به نزدِ آبی برد که هیچ انجماد نیهمی یافت. پس آواز داد:
هان! ای شیخِ سمک ها! منام! شیخِ هفتاد هزار ماهی و یک روزه و یک روز از آن بیش! و چشمک بربداد که یعنی چنین نیست و روزی بیشتر بگفتم که یعنی من معمّرترین ام و شیخِ تو ام تا تحریضاش کنم که به آب بر آید. شیخنا به مزاح بگفت: خبه نگشتی بس که به زیر آبی ؟ بیا نَفَسی بچاق! هِه(خنده بزد)!
دوشی بگیر و برجَه ، همچون شیوخِ خوشجَه
ور نه چو ماهیِ پیر ، محشورِ مستراحی
و مستراح را محل استراحت گفتهاند و شیخ ماهی را به تنآسایی در این بیت متهم بکرد. پس آن ماهیِ هفتاد هزار ماهی و یک روزه بمرد از شدت این سخن. مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی بگفت : یا شیخ ، این چه طنازی بکردی با این سمک؟ کنون بیاسودی که بمرد؟ بگفت: من چه دانستمی که آن حساسه موجود با هفتاد هزار و اندی ماه عمر در آب، درکِ وجودِ برونِ محیط اش تواند کرد؟ که حکما گفته اند: هر کس محاطِ پیرمون است و اندیشه را از فضا و زمان گذر نباشد. کنون این حکمتِ چندین هزار ساله، بدین کرامت، سرکوب و سرنگون بگشت.
مولانا قطبالشّتا ابن بروفِبنِ حروفِبن اَبِیالماءِ سلوکی از شدتِ فهمِ این کرامت کور بگشت و یک گام به پیش و دو گام به پس بنهاد. پس بدین راهبرد بی خردانه، در دم بمرد.
شیخنا هر آنچه زور بزد نه بدانست که این کرامت از کدام سوی و از کدام جنبهی سخنش در وزیده است. پس مدتی متفکر بایستاد. جنی بیامد که یا شیخ ! چه کنی؟ گفت دهان تو، موجودِ فکربرهمزن را! نقل است هفتاد هزار سال آن موجود نماز بخواند از ثقلِ این رویداد تا بمرد و باقی ماجرا به علِتِ شکستنِ دندانِ نویسنده نامعلوم همی بمانده است.
مندرج است که شیخ در همه کار زبدگی همیکرد پس آنگاه که مؤمنان به رأی و رأیکشی در غلطیدند، در آمد که : هان! مرا منتخب گردانید که بسیار مالآور ام. مرا حاکم کنید که چنان و چنانتر ام. . . بکردند. بگفت اینک مال بسیار آورمتان. بگفتند: چه سان؟ بگفت مرا سفر بسیار باید که هر آنچه بسیار گردد پربار گردد. مال بسیار در دستار بکرد و به بلادِ غریبه رفتن آغازید. پس چون مردمانی بسیار گردگشته بدید، معرکه ردیف بنمود و نعره برکشید که های، های! بنگرید! مال بسیار مرا باشد. مال نخواهم. زورِ بسیار باشد. بسیارتر نخواهم. اما مرا حکایاتیست و روایت آغازید! بخندیدند. بگفت اینک مرید ام گردید. سهل بگرفتند و بخندیدند. بگفت: هان بزدلان؟ چه خندانید؟ بگفتند ما صبور باشیم. بخواند:
از مستراح گشتم، حاصل فقط صبوری
از مردمانِ بزدل، شاشی میانِ قوری
بگرفتند و بکوفتند و مال اش ببردند. شکایت بکرد، یک سیِ مال بگرفت. بگفت : اینک فوتوقراف کنید و در روزنامچگان زنید. بزدند. آمد که یا خلیفه! مرا حاکم بکردند . من زبدگیها بکردم . این مال بیاوردم. بگفت: هان که تو تنها جربزهداری و تنها زبدهای و خوشجَه مردی! بجَه تا کور گردند دشمنان ات . تلخک درآمد که:
نکبت به آسمان زد، ژولیدگان خزیدند
ریقوترین خدایان، در کارِ خلق ریدند
نقل است که شیخ و خلیفه ، این بیت بر همه حصارانِ شهر بنوشتند و هر که این نمایش بدید و بگفت این چه بساط است و خودمسخرگی، بر او خنده زدند که گرفتارِ بزغاله فهمی باشد. پس در کوچه و بازار با جماعتی که همیپرستیدندشان به عباداتِ شاد و گریبان دراندن مشغول بگشتند.
حکایت پنجم
منتشر شده در آذر ماه سال 1385 در وبلاگ فیلتر شده ی "به خاطر یک مشت کلام"
رفیق الخلایق و روایتِ تجدد بردن نزدِ مردمان
مولانا رفیق الخلایق را در خبر است که امیدِ افزون همیبست در مردمان و هماره همیگشت روزان و شبان به بازار و مریدان را ارج همینهاد و مریدانِ شیخ ، همه پیشهوران و معلمان و عوام وخواص همی در شمار بودند و وی را ارجِ بسیار بود .
روزی از روزانِ آفتابی ، حضرتِ شیخ در آمد که یا ایهاالخلایق! شما را فقر و فلاکت فزون همی گردد و هیچ در فکرِ خویش نه اید ، پس شما را رمزی گویم گُزیده تا فراچنگ آرید و رستگار گردید. بگفتند امر امرِ شیخ باشد .
بگفت شما را تجدد باید . پس مریدان را شور در افتاد و بر بام و حصار بانگِ اذانِ بی وقت در دادند و به نعره بنای دویدن بنهادند و تصادم بنمودند به کوی و برزن به وفور و گریبان چاک ناخورده هیچ نماند و به دکانان بریختند و پیرهنان از جعبه گان برون همی کشیدند و ناپوشیده گریبان چاک همیدادند و همی دویدند به آواز که:
تجدد در کلامِ شیخِ شیخان
دمادم می رسد از کوی و ایوان
هزاران در هزاران جاده سازیم
خلایق را همی آماده سازیم
گریبان های چاک و مغزشان پاک
مریدانِ تجدد گرم و بی باک
پس شیخ نعره بزد که هان ای مجانین! تجدد مهمان نیست . خلایق را مجدد شوری در افتاد . به کوی و میدان بدویدند و گریبانان بدوختند و سنگ و سنگر بر بچیدند و عربده بسیار در بینداختند . کمر سفت بنمودند و کلاه جنگی به سر بنهادند که:
بگو تا این تجدد را ب گ اییم
بساطِ عزت اش را در رباییم
تجدد کو؟ به ناموسش غیوریم
به فرزندانِ نامردش بشوریم
باز ، شیخ درآمد که یا رفقا! تجدد را در خویشتن باز یابید و بپرورید . پس به آنی خلق بشوریدند و اناس و ذکور مجزا بکردند . آنگاه در خویش بکاویدند و تجدد نی همی یافتند. در هم بکاویدند و بلولیدند و بغریدند و هیچ فایده بِنَکرد . پس بر حصار و برزن بیت شیخ بشدند و زوزه برکشیدند که ما را تجدد کرامت فرما !
پس شیخ لختی بیندیشید . سر فراز کرد تا رمزی گوید و هیچ نگفت . پس لختی دگر بیندیشید . سر فراز کرد و باز هیچ بِنَگفت . نقل است که این بامدادی تا شامگاه استمرار بیافت و زین نمط هفت مرید بمردند و کرور تن جزامی به مرتبت سلامت نایل گشتند . پس شیخ بگفت : مرا مجنون بکردید . مرا تجدد نباشد . مریدان به تفکر فرو شدند و تا هفت روز صد روز هیچ نگفتند و در هم همی نگریستند تا دیه را قحطی در افتاد و هیچ کشت نی همی گشت و هرز علوفه گان همی خوردند و در هم همی نگریستند به جدِّ بلیغ.
پس مولانا رفیق الخلایق بر مناره بر شد و تکبیرگو هنگامه ی نماز بکرد . خلق هزاران در هزار بایستادند . پس به قنوت شد که : یا ربی! زِد لی و لِکُل النّاس ، من ال مبارکاتِ تَجَدُّدِ العظیمه . انت الاعلی یا رب الانوار! و نماز به هفت بار ده بار رکوع و سجود و هفت سلام تمام بکرد . خلایق را در پسِ شیخ ، کمر تا کپل فرسوده گشت و در بیوت شدند تا نیک بخسبند .
دمی چشم بر هم بِنَنهاده ، شیخ نعره برکشید و همگان را زِ بالین درپرّانید . مریدان به پلکِ نیمگشوده ، در میدانِ قریه جماعت بکردند و شیخ بر سنگ اعظم بشد تا وعظ کند .
بگفت : و اما تجدد . مریدی از مریدان بانگ برآورد که ما را تجدد بسپوخت . خدایت بسپوزد یا شیخ المجنون! شیخ تبسم بکرد . خلایق خشم بگرفتند . بگفت هیچ بنگویید تا به کلامِ نرماش در ادب آرم .
باز بگفت: و اما تجدّد . همان مرید بگفت: و اما فَرجُ عَمتِک . مولانا رفیقالخلایق تبسم بکرد . پس دژم گشت و بگفت: و اما تجدد . بگفت: و فرجُ اُمِّک. خلایق را خواست شوری در افتد . بگفت و اما تجدد و دست فراز کرد که هیچ مگویید . بگفت لَکَ التَجَدُّد و لی گُرزُ الکَبیر . خلایق را سنگ در دندان آمد . بگفتند بشوریم ؟ بگفت به کلام نرم هم بر صراطاش آرم .
پس همان مرید گرز بر فرق مریدان در کوبید . شیخ بگفت : وا اَسَفا ! تو را چه میشود؟ بگفت تجدد همین باشد . کور مباش و بنگر . خلق را نعره ها بر آمد . شیخ بگفت : تجدد این نباشد . پس بر پای شیخ بکوفت . بگفت: آوَخ ! مکوب ای نارفیق !
بگفت: یا ایهالناس! هم اینک تجدد مرا ست . بگفتند : تو را ست . تو را ست . پس شیخ را تهوع در مزاج اوفتاد . بگفت : که را ست؟ بگفتند به گمانمان که او را ست . بگفت که گوید؟ بگفتند : هم او. بگفت : یاوه گوید . بگفتند : بادا که یاوه را هیبتی چنین بُوَد . پس
شیخ برفت و مرید را جامهی شیخی به تن بر کردند . مرید بر سنگِ اعظم بر شد . بگفت مرا شیخِ شیوخ بخوانید . بخواندند . بگفت مرا شیخ همی دانید ؟ بگفتند: آری . بگفت: نیک است . به نماز ایستید . ایستادند . بشد . بگفتند به کجا؟ بگفت : مرا کار با خدای خویش است و احشام علفخوار را هیچ حرمت ننهم . خلق در خویش بنگریستند و بگریستند . پس بگفتند ما را تجدد نباشد . پس باز بگریستند .
مولانا رفیق الخلایق باز آمد که یا ایهالناس!... و تا خواست او را کلام منعقد گردد خلایق بشوریدند و او را جامه بدریدند . شیخنا در گریز افتاد . بگفتند مگر نشدی ، پس زِ کجا باز آمدی ؟ بگفت : خواستم تجدد را . . . برسیدند و نیک وی را درکوفتند که کنون شیخ دیگری باشد و تو را و ما را قنوت بی ثمرت تجدد باز نیاورد . شیخ الشیوخ هموست که کرامت بکرد و تجدد به دست اوست . گفت: آن تجدد نباشد . بگفتند احلیل در دهان گیر و دم درکِش . شیخ نعره درکشید و خلایق نیمی در هیأتِ خران برمیدند و نیمی چون پشمِ زده بریختند .
بگفت : اینک آسوده بگشتید ؛ باشد که از تربتِ ناپاکتان تجدد برآید . گرز برگرفت و برفت و عبرتِ خلایقِ مابعد و ماقبل و مامیان بگشت و این بیت شهره بنمود که :
تجدد این خلایق را گران است
تحجر بستهی ترکیبشان است