سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سخنی در همه باب

سخنانی پند آموز و بی حاصل

سه شیخ

نقل است ز کُنوس بن عنکته، کبیر زعمای تاریخ‌نبیس ولایات شغالیا، که سه شیخ همی‌زیستند در خاور تقدیس: شیخ محمود دُم‌بریده، شیخ پورتال دُم‌دراز و شیخ حسن نجورسن. حکایات اینان همه در سه باب به تاریخ اندر است: وِگ چارگی، ریاضت بارگی و پٌرکباب خوارگی. پندی چنان به این سه باب تپانیده است اندر که هر کو نکند فهمی جانم زان پند موال‌انگیز. کنون حکایاتی از هر یکان ذکر همی‌کنیم، باشد که باشد!

 

از باب وِگ چارگی

نوفل بن بوقله، احدی بود زِ اعاظم بلاد بیلیمَگ. به دیار بیلیمگ بزرگی از آن می‌یافتند کو رنگ به رنگ همی‌شدند. نقل است ز نوفل که برفتی به نزد خارلمانی کبیر و بگفتی من پنددانم. بگفت دو پند بگو تا بدانم. نوقل سکوت بکرد. خارلمانی داد که جلادان پنددانش حریف بدهند. حریف بدادند. بیاوردندش همچون اُسکُل شده‌ای در باد. گفت: بگو! نوفل سکوت بنشکست. خارلمانی شخصاً بر گرده‌اش بپرید و خشتکش بدرید. نعره بربداشت که بگو! سگینه بردباری مکن ای دریده دهان! دهانش بدرید و نوفل خاموش بمرد.

پس خارلمانی دُژَم بر تخت بنشست به اندیشه و بنای حبه‌حبه انگورخواری بنهاد و هر حبه همی گفت: شگفتا! هر از گاه، رعیتی همی‌نالید که با شگفتاگویی چه چیز درمان همی‌شود؟ نوفل اینک از دست بشد. درباریان آن رعیت به سیاهچال همی بردند و باز از نو تا بارها! به تعاقب کرور حبه انگور، خارلمانی بگفت: آری که آری! آنک، هر که چند و چون بکرد هیچ در بنیافت.

وزیراعظم بگفت اینک چه حاجت به شاه خاموش؟ پوزه‌بندش زنید. بزدند. هیچ بنگفت. بمرد از بی‌خوراک خفتن. وزیر اعظم بگفت دانید چه بود دو پند نوفل؟ بگفتند هیچ در بنیافتیم! بگفت نگویم الا به محفل خواص به زر و سیم فراوان. بیاوردند. بگرفت. خواص بگفتند چه بود دو پند؟ بگفت: یکم ارزش سکوت و دُیُّم پایداری بر سکوت! بدیدید چه سان نوفل خویش به فنا بداد و هیچ بنگفت؟ خارلمانی راز بگفت و به دیار باقی بشتافت. چنین باید اسرار مستتر بنمود.

جماعت خواص بگفتند پس تو ز چه رو آگاه بگشتی و اسرار مستتر بننمودی و بنمردی؟ وزیر اعظم بگفت: مرا تنها یک ارزش باشد: مایه داری! زر و سیم و بس! باقی ارزشان هیچ باشند! ای گل فروش، گل همه بفروش جای سیم! وز سیم عزیزتر بنخر جای سیم و هیچ! من اینک ارزشی نو بیاوردم! بشکنید ای برادران الواح کهنه را! در دم، شرزه تیپایی و پُتکین سقلمه‌ای بر لبمران و فقراتش فرود بیامد و گیاه زندگی در وی بفسرد. حالیا نوفل‌بن‌بوقله و خارلمانی کبیر از پشت پرده به در آمدند که هان هان! این است آن را سزا که با ارزش‌ها در اوفتد! این بود آیا آرمان‌های ما؟ پس بنای دنس مکابر بنهادند به نکویی و اصالت. خواص ساعتی با آنان همراهی بکردند تا از نفس بیوفتادند. خواص لختی بیاسودند پس بگفتند شما مگر بنمردید؟ خارلمانی محو تلخندی به نوفل بزد، نوفل جامه بدرید و بگفت: شود که خارلمانی مرا بکشد؟ شود مر شما را پندی چونان چرند بدهم که سکوت بنمایید تا به مرگ؟ این همه بازی مایان همی بودی که نیروان ضدارزشی از پرده برون اوفتند و بطرقانیم آنان را به طور خیار! کنوس بن عنکته این زان رو بگفته تا اخلاق و آداب شیخ محمود دم بریده که حکایتش بازخواهد آمدن را خواننده در تصور آرد که شاگرد و پا جای پا نِهِ نوفل بن بوقله ببود و دیگر خود بدانید که او چه خندان شغالی توانست بودن.

اما محمود بن دم بریده را مگر خدای بازشناسد که اوست خیرالماکرین. در خبر است که اُشتری به بیابان اندر همی بود. دار و دسته‌ی محمودیان با وی سر سخن باز بکردند که هان هان، بیا تا تو را سوار بگردیم تا تو را عزت و کرامت فزون گردد! اشتر  جیغرمید که اینک عصر پسابذاری بُوَد و این حیلت، شما را و مرا عیب است و شما چه دانید که بذاران که بودند و عصر بذاری چه بود؟ بذاران، براندازنِ تزاران روس بودندی و هفت ده سال مردمان را عزت و کرامت بدادند. زان پس، معمول بگشت کرامت اُشُتری و شعارهای گُه‌خوری. و آنگاه، گذار از دوران دولا دولا سواری به دوران دولا پهنا گذاری بفرسود.

باز در خبر است که محمود را بدیدند کوه همی‌کَنَد به جد بلیغ و خُلق خلیق. بگفتند یا محمود! تمنای صبر جزیل برای تو از خدایان شکیل! به چه کار اندری؟ بگفت تپه در این شهر بنمانده تا نورانی کنم، پس بر کوه پله برکنم تا به قله رِسَم و نور خود بر کوه بنهم! گفتند تبر ز کوه خلق برگیر یا ابوالفِتَن! این چه بساط باشد یومیه به این دیار؟ دمی بیاسای تا خلق بیاسایند! بگفت من زنده به آنم که به یک تپه نمانم! موجم من و اینک به نوک کوه روانم! پس خلق دمی نیاسودند و محمود یومیه کوهان همی‌کند.

از باب ریاضت‌بارگی

در خبر است ریشول‌ بن ندانک را که بگفتی من از شیخ پورتال دم‌دراز هیچ ندیدم جز دُم‌درازی به جلق و دست‌اندازی به کار خلق. زان جمله در فضایل شیخ، پرهیز از هر چه هست و نیست را گفته‌اند دراز و دنباله‌دار. گفتند یا شیخ! چیست که کار خلق همه گیر است در آن؟ بگفت: ناپرهیزی و دیگر هیچ! مرا کار خلق به دست دهید که همه راست کنم و هیچ کژ و کوژ در کار جهان نماند. دادند به دستش و القصه که هیچ گردن‌گیر نبودی الا که بگفتی این کار را شیخ محمود کج بکرد و آن کار را شیخ حسن و آن سوم را ببین که چه راست گرداندم! حالیا سوم بتر بودی از همه و انکار شیخ خارج از حوصله.

شیخ روزان سوار بودی به کار خلق و شب روان به هیأت دلق. گوییا باور نمی‌فرمود روز داوری. پورداور را نقل است که شیخ را قصه برآوردند که صبیه‌ی قُراض بن دموقراضه را دست کاریده است. پس قراض بیامد پیش که این آن بکرده است. شیخ گفتا که آن صبیه مگر نه آن خاله‌ی شهر را گویید؟ بگفتند: آری همو. بگفتند تا بیاوردند. گفت منم خاله تاکسی التماسی، رفیق این شیخ نارفیق در حقه‌بازی! پورداور گوید که گفتم خموش باش ام‌الفساد! پس خموش بگشت و به‌گوش. بگفتم این تو را است دستکار به این هیبت دلق و زعامت خلق؟ بگفت: آری همین. پورداور بگفتا چه سان؟ بگفت: شبی من حقه باز بکردم و این دُم در حقه بنهاد و من ببستم و الخ!  پورداور بگفت یا شیخ! این را چه ندادی که چنین شکایت سراید؟ بگفت بسیار بدادم به ازای ساعتی و باز دارد سعایتی. خاله بگفت: شبی بود نه ساعتی ای دلقینه دغل! شیخ بگفت: مگر نه آن که قرار بکردیم و مدار بکردیم؟ بگفت: آری شبی کرور! بگفت: من سخن از شب براندم بانو؟ سخن از وجه براندم؟ قرار بر مصالحه بنهادیم و صفا. بگفت دیگر همین باشد نرخ خصوصی و تو سعی داری به حیلت دولتی! شبی باشد به وجه یک کرور خُلَّص. بگفت: خفه مان کهنه موش! مگر بر سر گنج خلق نشستم که چنین دزدی مرا سهل آید؟ بگفت آری و بیش! پورداور گوید بماندم شگفت از این هیاهو که یا شیخ؟ مگر نه این که تو به ریاضت شهره‌ای؟ تو همانی و این مایه پاچه‌پاره‌ای؟ بگفت: تو را من داور بکردم عمه اُمِّ عَمَله! کجا تو را داوری بدادم. یاد آر پیش که مرا بفروشی به این هیچ و فرمان دهی چپ و چول به پیچ!

افسوس از آن کودکی تند پریده

این پیری پرمشغله‌ی وقت خریده

آن را بنهادیم و در این یک بنهیدیم

عمری‌ست که انباشته شد دامن ریده

آری که شیخ همگان را هسته خواستی به مشت و خویش خوش بسُراندی احلیلِ درشت. به جماعت بگریستی به فشار محشر و به خلوت شتافتی به درازای حَشَر! آنگاه که بگفتی: هیچ نیرزد به محشر الا راستی با خلق ندانستیم که چه بودش معنای محشر و حشر حَشَر، لایه بَر لایه بَر. آنک بیافتم که ما ادارک الشیخ الساحرین و تنها او بشناسندش که گوش دارد به غیب خیرالماکرین. خاصه و خلاصه این که شیخ و خاله و پورداور بر این قصه خنده بکردند و تری‌سام بزدند که حل و فصل پرثمر آید و زین نمط هم‌گناهی مستتر آید. پس ریشول گوید که من نفهمیدم هیچ از ماجرا و آن دانستم که پورداور بگفتا منم داور بی‌غرض و شاگرد شیخ، بی‌عِرض و عَرَض. چه کنم به این رسوایی که برکند ناموس شکیبایی! بادا که مرا ببخشاید تاریخ و باز بنماید قواعد تا بیخ! من چه حکم دهم که شیخ  و خاله را بازی است و مردمان بی‌خبرند زین تراضی؟ پس بادا بر ما خاموشی و فراموشی و خوشی بر این بساط عیان لذت‌سوزی و نهان ریاضت‌روزی.

از باب پُرکباب خوارگی

به روزگاران جهرالفقید، عنتر بن شاکله بمٌرد. بسیار زرت و پرت به تاریخ اندر است که چه را او بمرد. مردمان به جهرالفقید مفرح گشتندی به مرگ اندرونگی. مرگ اندرونگی آن بودی که تا ته سرکشیدندی در زیر و بم هر فقید که هان هان! این نمرده باشد و او را مردانده باشندی! آخر ای پشندی، آن عنتر همه‌چیزخوار به تسع و تسعون برسیدی، چرا نباید او را مرگایش و خلق را آسایش؟ سؤال: آن همه‌چیزخوار، کم آلت خلق بخوردی؟ مثال: آیا بنگفتی که این حرام و آن حرام و زندگی حرام و خلق نعره برنکشیدندی که ای مرگ تو را حلال، ای که آلتان مایان به حلقت ای زقوم‌الحلق؟ به چنین حالت، اگر که تسع و تسعون بزیستی عجب نبودی، مرگ عنتر عجب بودی؟ ز چه رو؟ عنتر آیا یاور خضر بودی به گاهِ آبِ حیات؟ لوسشعر گفتن آخر تا به کِی؟

اما به روایت اندر است که شیخ حسن نجورسن به کابین نودامادان ز ایام نامزدی فارغ بودی و به دشت اندر به پُرکباب خوارگی. عنتربن شاکله در بیامدی که مخور مخور!

حسن بگفتا نجورسن ای مُرده عنتر؟ ز چه رو؟

بگفتی زان که من بسیار گوشت بخوردم و زود بمردم!

بگفت هان هان! مزید مگو پیرسگ مرده! تسع و تسعون بزیستی، به قاعده‌ی دو مرد قدیم!

بگفتا چه گویی عمو جان؟ بهترین کادر پزشکی مرا در کنار بودی و چه ها که نداشتمی؟ چه دانی تو؟ من ز گوشت بمردم یا حسن!

 بگفت ای حرام حرام گوی، آن گوشت که تو بخوردی آلت مردان بودی و آن گوشت که من خورَمی باشد کت و کول گوسپندان!

 بگفتا نه به همان حرام حرام، شما را عرصه ی جولان دادمی؟ اینک من شدمی بدآلت‌خوار و شمایان خوب‌گوشت‌خوار؟ بدِ شما به ملک الموت گویمی باشد که شما را ز بیضتین دار بزناد و بکُشاد یا شمایان را ماتحتان بگٌشاد و ارواح‌تان زان نمط بگیراد.

چنان بگفتی بگفتی تا حسن را سر بپوکید و بانگ بربیاورد که یا عنتر! قسم به داغ و قسم به سیخ داغ کباب! چنانت بدرم و بر همین منقل بپزم و به سگان بدهم که به عالم باقی جز هزار تاپاله‌ی سگ از تو هیچ بنماند؟ رَوی یا آن کنم؟

بگفتی: هان هان! بوقلمون! مرا مترسان! هر که در عالمِ باقی بمیرد زودا که باز فانی بگردد و روز از نو، روزی از نو! حرام حرام و باقی قضایا...

بگفت: هان! این چه رسم هندویانه باشد عنتر! جهانِ باقی، باقی باشد ای مرده ز آلت خوارگی! تو مگر به مرگ هندویان بمردی؟

بگفتی: خر که ندانی که چیست ای خر زیبا! هر آن که بمیرد آشوبه‌ای بر پا بگردد و بساط بر هم خورَد و چنان همه چیز اندر هم بپیچد که پروندگان خلق همچون پشمِ زده بریزد و کیست که دیگر این و آن از هم بتمیزد؟ به آن آشوب، تو شاید که هندو بگردی و شاید زُنّار بندی و شاید به والهالا توش سفر دربندی! والله که ریسک کار بالا باشد! بس بَتَر، از اساس قال هایز بن بِرگ، سرتِنتی در حد صفر باشد! فنون رجال و درایه هر آنچه بر اوضاع بیفکنی، به اسطرلاب آشوب گوریده گردد! دانستی چه بگفتمی تو را؟

شیخ حسن بگفتا نجورسن یا عنتر؟ برو برو که لغات تو به آشوب غرقه باشد. برو و ما را به پُرکباب‌خوارگی خویش رها بگذار که گر سرانجام، آشوب به دیار باقی است و باقی فانی است و فانی آن چه ندانی است، بادا که همان باشد!

عنتر دانستی که مکر وی به هزار واژگان مکاره در حسن بنگرفتی پس غیب بگشتی به فحش گِران و زوزه‌کشان.

حسن بگفتی: نجورسن یا فقید؟! شر کم!

بیت:

چه گفتی ای حسن با پیر عنتر

گرفتش آتشی و گشت پرپر

حسن حقاً تو هم حُسنی نداری

فقط کم خرتری از چند خرتر

شیخ زقانون

شیخنا قانون را بس عزیز همی‌داشت و او را هماره این ذکر بر لب بود که الله یحب الذین القائمون. قائم را هم ایدون برپادارنده‌ی قانون معنا همی نمود. در خبر است که شیخ ما قانون را روشن، ساده و همه‌فهم می‌طلبید پس قانونی بربنهاده بود بدین ترتیب، در یک بند. نه بیش و نه کم. این که: هر کسی کاری بکند یا چیزی بگوید و هر کس کاری نکند یا چیزی نگوید، مجرم است و به حبس و شلاق و دیه به اندازه‌ای که شیخ مقرر کند محکوم خواهد شد مگر آن که شیخ آن را مجاز دارد. بنا بر این بنیان مرصوص، شیخ ما مردمان را چهار ربع بنمود:

ربع یکم: بقانون یعنی آن که قانون را رعایت کند و آنان شایسته‌ی زیستن آبرومند باشند.

ربع دوم: نقانون یعنی آن که قانون را زیر پای بگذار که آنان شایسته‌ی عقوب باشند.

ربع سوم: زقانون که از وجود قانون معنا یافته‌اند و قانون را حفظ کنند. آنان همه مردمان شهرند که چشم و گوش قانون باشند.

ربع چهارم: دقانون یعنی آن که قانون را به خلق داده است و او تنها شیخ بُوَد، دقانون کبیر و خدای شیخ، دقانون اکبر.

پس مردمان، شیخ را که زقانون‌شان گردانید و معنا و مفهوم‌شان بخشید، بس سپاس‌گزار بودند. شُزازی مرید بی‌سروپای شیخ را بگفتند که یا سرور و سالار و عِظام و عُظمای ما! ای تو فقط جای‌نشین خدا! ما را بگوی که تو چه کار کردن و چه چیز بگفتن اذن بدهی و چه کار نکردن و چه چیز نگفتن اذن بدهی تا در خویش بنگریم و ز اعمال خویش در نگذریم و محکم و سخت بر خویش بگیریم باشد که بقانون باشیم و از نقانونان نحس و نجس نگردیم. گفت: خاک‌تان بر فرق جبین و بیضتین زیر سنگ سنگین! موش‌تان در مقعد و احلیل‌تان لای زیپ بد! آخر آن چه قانون باشد که از پیش گفته آید؟ مریدان چونان بیوت سونامی‌زده، خیس و رقت‌بار به یکدگر بنگریستند و بگریستند! گفت: آیا این سخن که بگفتید من آن را مجاز بداشتم؟ بگفتند باشد که باشد! بگفت: من چه سان به یاوه مجوز توانم داد؟ پس شما همه نقانونیانید و بادا که باد شمایان ببرد. باد بیامد ببردشان جز یک تن. آن خواست چیزی بگوید که باد بازبگشت و او را ببرد.

پس مردامان هر کار خواستند کنند و هر چه خواستند گویند، به بارگاه شیخ همی‌آمدند که این گوییم یا آن کنیم و هر چه خواستند نکنند و نگویند نیز به هکذا! پس شیخ‌شان رهنمایی همی‌فرمود و باز همی‌رفتند خوش‌خرام و به بقانون بودگی خود، نازان. پس روزی ملخ به جناح چپ شهر بزد. مردمان همه ایستان‌وپویان آن‌به‌آن اندر (استارت‌استپ‌کنان، نقل به تواریخ بریتانی‌مردان زقانون‌پژوه) که چه بایستی کرد و هیچ بنکردند و هیچ بنگفتند. شیخ بیامد که هان؟ سر بجنباندند که بگوییم یا چه؟ بگفت ز چه رو هیچ بنگفتید؟ بگفتند که ما را اذن گفتن نبود. بگفت مگر اذن نگفتن بود؟ بگفتند؟ هان؟ به هر هان پنج ملخ قوی‌بنیه در دهانشان برجهید و زار بمردند و خوراک شغال و سگان کثیف درندشت بگشتند، بی‌هنران! شیخ ما فیروزمند و پرهیمنه از محل حادثه بازبگشت. پیش از بازآمدن سوی بارگاه، تند سربگرداند به سوی ملخان و شغالان و سگان و تلخ بنگریست. پس باد بیامد و آنان همه را ببرد و خواست در راه بر زمین بکوبد که شیخ اشارتی بکرد که یعنی دورتر، بس دورتر! باد برفت تا جنوبگان آنان را به یخ بیفکند و هفت سال همی‌وزیر تا اجساد به یخ کُپه کند.

سالیانی به تعاقب یوم‌الجراده، خوشی و خرمی در شهر پابرجای بود تا به سنه‌ی منحوس‌الیمین که مردی از جناح راست شهر بربخواست، مهرورز. نقل است که بس مردم‌دار بودی و به سیاق اطفال با مردمان فریب همی کردی خوب و خوش. یازده بهار خوش بزیستند پس مهرورز شیخ را بگفت که هان! من بسیار بیندیشیدم! گر ما هر چه بگوییم و هر چه نگوییم، هر چه کنیم و هر چه نکنیم، تقصیرکاریم مگر تو آن حرفان و آن کاران مجاز داشته باشی، پس ما هماره مقصریم جز آن که تو گویی!

شیخ ساعتی بیندیشید. باد بیامد، چرخکی بزد! بگفت اوامری باشد! برفت. باز بیامد. باز برفت. باز، باز، باز. شیخ تلخ بنگریست و باد سوزان بشد؛ شیرین بنگریست و باد، نسیم بشد؛ خشمناک بنگریست و باد سرد بشد؛ ننگریست و گردباد بشد! مهرورز بگفت: هان! ما را پاسخ نی‌همی‌دهی و به تمرین تیاتر اندری؟ این چه باشد؟ شیخ بخندید و باد برفت. بگریست و باد بیامد مهرورز ببرد، ببرد، ببرد، جنوبگان را دربنوردید، پس مردی یخی بازبیاورد! شیخ پف بکرد، مرد باز بشد. همه بشناختند. مهرورز بود، مهرش بنهاده ورزه‌ای بیش از وی بنمانده، عصیانی و تر و فرز همی‌جهید بر درختان و جیغ و ویغ همی‌کرد. گفتند این چه شد؟ گفت: این این! آری، اویی دگر نبود و آن این شده بود. به شکل ورزای و به کردار میمون و به سرعت یوز:

شیخ اگر باد بر انداخت به قانون جهان

برحذر باش که اندازه شد اندازه‌ی آن

تو اگر هیچ نگویی چه بسا هم بهتر

هر چه گویی بنمانده‌ست به براندازان

همه ماندند که این چیست اگر قانون است

گفت آری که همین است و همین آویزان

همه آویزه بکردند به گوشان گشاد

که نه این است، نه آن است، چنین است و چنان

این نه معلوم و نه آن هیچ نه معلوم‌کنان

آن چنان است که بادند به خوبان و بدان

هان نبادی به من ای شیخ زقانون این سان

کس نفهمید چه کردند چنین این شیخان

هشت پند (ماجراهای پیرِ ما و اعمال مترتب بر آن)

شیخنا جامع الحکایات را به لغت عجم، پیر پرماجرا نام بنهادندی ز پارینه سالان. در خبر است: آن را کو خبر از پیر پرماجرا نیست همان بس که گدای حق خویش به دیار غربت اندر باشد و اقبالی نیابد. والله یعلم و انتم لا تعلمون. زین نمط، بباید انگشت به گشایش گرهِ‌ حقه‌ی حکایات شیخ بِبُرد ازیرا عالِمان دار العلم را بر لب باشد که:

مسلمانان مسلمانی نمایید

حیات طیب خود را ن...ایید

اگر باید که پیر ما بپندد

چرا یک ابلهی راهش ببندد

تو انگشتی بزن در آن روایات

که گیرد ماجراهایش سر و پات
...

سیاهه‌ی هشت پند به قرار زیر باشد:

 (1)زاویه‌ی دید: در اعمال مترتب بر نسبت‌شناسی و گریز از مطلق‌مرگی

 (2) عوام فریبی: در اعمال مترتب بر نحوه‌ی نظرگیری و نظرپیرایی

(3) وقت‌شناسی: در اعمال مترتب بر حفظ جوانب زمانی و مکانی بیان

(4) آدم‌شناسی: در اعمال مترتب بر داوری نکو و ملاحظه‌ی مقتضیات

(5)دشمن‌شناسی: در اعمال مترتب بر تقدم گذاریِ خرد بر احساسِ دشمنی
(6)مخاطب‌شناسی: در اعمال مترتب بر جوانب قرائت مخاطبان و ارسال منظور

(7)حرصِ کاسبی: در اعمال مترتب بر اجتناب از غرقه‌گشتن به داد و ستد
(8) انتقال قدرت: در اعمال مترتب بر حکمرانی نکو و سپردن کار به حکّامِ هشیار

 

©

(1)

فنتور بن شاسپوزیل، مورخ بلاد قونیه، پنج سال به گرد پیر ما همی‌گشت تا تواریخ غنی بسازد. پیر، ورا بس سنگ و چوب بزدی؛ افاقه نکردی، هیچ. چخه فنتور! میا بُنَی! چنین مکن! اثر در نبخشید حتی اپسیلون. متواتر است که دام بنهادند و فنتور در کیسه بکردند و به باغ مش موزیل بیفکندند. مش موزیل درنده شاهدبازی بودی وخیم؛ هر که را صابون وی به تن بخوردی، هفت سال به محیط خویش بندری بزدی ژاژخایان. لیک باز افاقه بنکرد و این فنتور، سریش‌وار ...ون‌پایی بکردی که هر چه پیر کند، مرقوم بگرداند. پس به شام لیلت‌البدر، پیر ما دست به بوته‌ای درون بکردی و گوش وی بگرفتی و برونش کشیدی از بوته که هان! پنج سال باشد که همی نویسی. تو را چه به حاصل بگشت؟ بگفت هیچ الا کرامت شما! بگفت، نکبت! کرامت من تو را چه سود؟ بگفت: دو سود. بگفت: کدامان؟ بگفت: نخست آن که ز یاد ببردم از هیبت شما و دوم آن که هنوز مرا درک نگشته باشد. بایدم تدقیق فزون‌تر بگردد لیک دانم پند دومی در کار باشد، بس سودمند. بگفت: فنتور جان! به روح عزیز ابوی، شاسپوزیلِ خردمند، مرا رها کن. رها بکرد. زان پس هیچ به گرد پیر ما بنگشت.

همرهان شیخ را، همه، دندان اعجاب، سر انگشت اشارت بسود. شگفتا! این چه بگفت؟ آن چه بشد؟ ما چه بُدیم؟ ای وِی و وای! هِل هِله‌ها! بر من و ما! یا که چرا؟ رقص و سماع! پس بانگ راست پنجگاه بکردند و دف و تنبور دربینداختند و پیر درمیانه هد بنگینگ همی کرد. بگفتند راستی ای پیر پرآوازه! ما مریدان بی‌قدر را گوی، چه رموز بکردی تو را به خدا؟ ما که به کف اندر ایم به جان شما! بگفت شمایان مرا دهن‌سرویس بکردید!

خدا این فنتور را بکُشاد. حالا پیر ما بگفت دهن سرویس، تو باید همین سان نتراشیده مرقوم داری، زنازاده؟ ویرایشی، پیرایشی، تصحیحی، چیزی.  من اندر شک باشم این ز کمر شاسپوزیل خردمند باشد. به جان شما! آخر وسط این حکایت، دهن‌سرویس هم شد واژه؟ سرویس، آبریزگاه عمومی را نشانه باشد و دهن سرویس یعنی که ب...اشند و ب...ینند در دهان صاحب‌صفت. آخر این چه بساط است؟ این فنتور دو غلط بکرد. یک این که این گفتار اصلاح بنکرد و دوم آن که پند شیخ به هیچ خود بگرفت و ماجرایان سماع و پساسماع بنگاشت در تواریخ و پیر را و مرا و همگان را بفریفت. مرا گمان است دو سه سال دگر به تعاقب شیخ، بوته به بوته بخفت تا خسته بگشت و راه خویش بگرفت. قولی نیز باشد که به بوته‌بنی، ماری وی را بزد و چون سگ بکشت. بگذریم.

پیر بگفت شما مرا دهن سرویس بکردید! این هزار بار است گویمتان، مرید ننامید خویش را که مرید، هزار سال، مرید است. شما مرا همرهان باشید. شاگردان باشید که ز من فراتر روید. پیر را خنده آمد از توصیت خویش. آخر کله‌گچی فرا رفتن داند که چیست؟ خر کجا مزه‌ی مازو شناسد و عاشق را چه کس برهان سازد؟ لیک پیر ما راه خنده بر لب ببست و بی‌سخن از این گزاره بجست. بگفت: شما آخرالامر، چونان آن دعانویس باشید که خاتون را هدایت نتوانستید کرد ازیرا به هپروت خویش اندر باشید و دو دو تای شما چهارتا نشود. در پای پیر بیفتادند که گره از پند خاتون و دعانویس واگشا، باشد که عبرت گیریم.

بگفت شمایان را قصه خوش آید. عبرت و غیره، لُعبتِ غفلت باشد. لیک گویم‌تان که کم ننهاده باشم در حق این قوم دراز گوش و کوتاه دست. شمایان که گوش، تیز و دراز همی کنید به حرفان نامربوط و دست ز انجام هر کنش، کوتاه همی دارید. شمایان تنها خویش همی‌نگرید. یا خواهید عبرتی معجزه کند و شما چارپایان را بر دو پا بایستاند یا خواهید دگران را به چشم بیمار خویش شفا بخشید. باور به چشم بیمار خویش دارید و همان، جهانتان به جهل مرکب آمیزد. پس پیر ما چنین روایت بکرد:

خاتونی دعانویسی را بگفت هرچه شوی خویش را گویم، پاسخ ندهد؛ هر چه خواهم هیچ نگوید؛ گوئیا کر شده باشد. بانگ از دیوار بر شود از او بر نشود؛ چاره چیست؟ بگفت تا بدانی چه میزان کر است، آنچه او را خوش آید، از فاصله‌ای بعید بانگ زن؛ پس اگر پاسخ نداد، نزدیک‌تر شو و بگوی و در آخر، در گوش وی تکرار بنما. به منزل در آمد و از درگاه به شوهر بگفت پس کِی آنچه را دانم و دانی به همانجا که دانم و دانی، فرو خواهی کردن؟ پاسخ نشنید؛ نزدیک تر بگفت. جواب نبود؛ سرانجام، در گوش وی نعره بزد. شوهر بگفت: زان پیش‌تر، بایدم فرو کردن به گوش تو! باشد که مسیر صوت بگشایم؛ گوش داری و هر آنچه را همسایه نمی‌بایست شنید، به بانگ حمیر، سه بار تکرار نکنی!

در تماشازدگی، خلق، دل‌آونگان اند

از دل‌آیینی و از بی‌خردی، منگان اند

تا به خورشید رسیدن ره سی‌مرغان بود

خودنگر، کور و کر، این قافله، سی‌سنگان‌اند

مادیان گر به خر آلت، نظری نیکو داشت

به همان سابقه، این ابنه‌سران، شنگان اند

نسبت و زاویه‌ی خویش بیاید دانست

ورنه در رنگ سیاهی، همه بی‌رنگان اند

شاسپوزیل خردمند به گنده‌گو...نامه داستان پیر ما را در مجمع مشایخ نقل همی‌کند کان را احسن حکایات پارسی نام بداد‌ه‌اند و در مثل، سرچشمه‌ی کردار مردمان مستحکم این فلات پرغرور را مشتمل باشد و آن، جریانِ ریدنِ پیر است در میانه‌ی مجلس شیوخ تا همگان را مفهوم نسبت، مستدرک بگردد. پیر ما هماره بر این مهم تأکید بداشتی که اوضاع نسبی است و بتر از هر وضعی ممکن و از قضا نزدیک باشد و دور باید شدن از بی‌تأمل نگریستن و باری به هر جهت نهادن.

پیر ما به مجلسِ مشایخ، کز روزگار نامراد به تنگ بودند و به جای فکر چاره با هم به جنگ بودند اندر بشد. یکی زان سو بگفتی ...یرم به این وضع که زین بتر نخواهد آمدن و زین سو آن یکی بانگ برآوردی که آی،آی، ما دهان‌سپوختگان را چه چاره باشد مگر تریاک و کنج هلاک و آن یک، باده به‌دست، آلت به نوامیس دست‌اندرکاران امور حواله‌بکردی گه‌به‌گاه و دیگری در تحلیل اوضاع در پنج جمله به هفت کس بریدی و هر از چند، شیوخ به جان یکدگر چنگ تیز همی‌کردند و مریدان به گوشمال بر همی‌انگیختند. ایشان را دایم همراه در دست بود که هان!  سر پل خر بگیر، فلان کس را خشک، خشک بنمایید و تحرکات فلان خشتک‌دریده را بپایید.

پس پیر ما به میانه‌ی مجلس فریاد برآورد تا سکوت مرگبار درگرفت. پس بنشست بر پای و دامن برز بکرد و به حالِ حوصله، نیک برید. جماعت مشایخ را سنگ در دندان بیامد و دو سه شیخ، خواستند برون ز در شدن؛ دروازه‌ی مجلس، قفل‌بینداخته بیافتند. پس زمزمه بربخواست تا همهمه بشد که هان های و  ای وای! این چه ننگ و قاحت باشد؟ بتر از این اوضاع بر ما مشایخ نخواهد آمدن. یکی به میانه‌ی جمع ما بریند و حرمت ریش سپید ما نبیند. کجا بوده به تاریخ که شیخ در گه نشیند و هایِ هلاک قوت بگرفت. پس پیر بگفت: هنوز شمایان را باور این باشد که بتر از این به بار نیاید؟ بگفتند لا والله. مگر زین بتر نیز به خیال تو هست ؟

بگفت تا بدانید که چاره باید آوردن و بتر شدن را باید درز بستن، نه که خویش به باورِ «زین بتر نخواهد شد» خستن، مرا باید بازی تمام کردن و عبرت بر شما مدام کردن. به گه بنگریست، تپه شده. به موی و میان شیوخ، چپه شده. چوب‌دست بربگرفت و نعره‌ی مستانه بزد. چوبدست بر تپه بکوفت زاویه‌دار و نیک لنگر بداد. گه به سر و روی مشایخ بپاشید. پس به نعره در پسِ شیوخ دوان بگشت و گه، پخش و پلا بر همه ارکانِ جماعت همی بارید؛ همگان را هول به دل بیفتاد و بگریختند به سمت خروج.

در قفل‌زده و اقشارِ همیشه‌ در صحنه، از فضولان و بولهوسان و بی‌نفسان و خبرکشان، به تماشای آنان، چشم به مجلس از درز دروازه، مشغول و جان به ناگهانِ حادثه، مفعول. گرازوار، مشایخ به دروازه هجوم بکردند. دروازه بشکستند و اقشار به زیر دروازه، بربری بشدند. پس مشایخ بگریختند هریک به ولایاتِ خویش و نعره‌برداشته که وضع هماره بتر تواند شدن و باید که خرد به کار بست و نسبتِ خویش به ماجرا در بیافت ورنه چه‌سان، ما، گرخیدگانِ فرتوت، دروازه توانستیم شکستن؟ مایان که از به هم پریدن و چاره ندیدن، طرفی نتوانستیم بستن، شگفتا که چونان دری توانستیم شکستن. ما را ترسی می‌بایست به واقع فراز، نَه هزار درس و هامش نویسی بر وهم و مَجاز. های مردمان... و شاسپوزیل خردمند حکایت کند که ایشان هفتاد روز هیچ نی‌همی‌خوردند و تنها به طریقه‌ی امدادی آب از دست هم، همی‌گرفتند و گه‌مال و به‌تگ، تا زوال، پند پیر ما اعلان عمومی همی‌کردند.

 

(2)

به روایت راویان پر قیل و قال، پیر ما بس ظنین و تیره‌چشم بودی به رأی‌خواست؛ اما رأی‌خواست مراسمی بودی که بند و بساط جور بکردندی و پرسشانی بنوشتندی وز مردمان بپرسیدندی که شما را رأی چه باشد. پس ز مجموع آرای ایشان نتیجه بگرفتندی. پیر، شبی از شبان، کلاس مضار رأی‌خواست بنهادی، پرشور. نقل است ز هر سوی به شعاع دایره، هفتاد کس بنشستندی و پیر در وسط بودی. پس به میانه یکی بانگ برآوردی که یا شیخ، اینها که همی گویی به دیده منت (نقل به مضمون: ب‌سر چاو) اما چه در عمل آوَرَد این رأی خواست؟

پیر بگفت چار مرید دانا به اسرار بیاوردند. پس نبشته بداد به‌دست ایشان که به چارسو شَوید به رأی‌خواست تا معلوم بگردد که چه آوَرَد در عمل. نوشته این بودی: آیا خواهید استفاده از تریاق بأی‌ّ نحو کان ممنوع بگردد؟ مردمان را اغلب رأی به منع بودی و چند کسی معتاد بگفتندی که ندانیم و چند تن مخالفت بکردند. پیر بگفتا مخالفان بیاورند. بگفت شمایان ز چه رو تریاق را که خانمان‌برانداز نام بکرده‌اند و گوئیا جوانان قوم به درد مافنگ دچار بگرداند و غیرت از مُلک براند، رأی به ممنوعیت ندهید؟

مگر حکیم بودندی آن چند تن و چنین منطق بیفکندند که ای پیر! تو آگاه‌تری ز مایان که تریاق دوای درد باشد. تریاق نه به جهت استعمال خیره‌سران و تفریح‌گران و خام‌دستان، که به جهت اندک‌استعمال حکیمان به دوای دردانِ صعب و جراحی جراحات، لازم همی‌دانیم ورنه منع بگردد جز به استفاده‌ی حکیمان جهت بیماران، بیضتین ما را باک نباشد. پس پیر ما بانگ برآورد که بدیدید؟ رأی‌خواست به انجام امور حکومت چاره باشد اما درستی را نشان نباشد. از این مردمان، که دانستی که تریاق چه باشد؟ پس اوهامِ مردمان به رأی خواست شریک باشد. روایت بکرده‌اند کز هر سمت هفتاد مرید سر در جیب مراقبه بکردند و ایشان را سر در گریبان گیر بکرد. افلا تفکّرون؟

 به رأی جاهل و کاهل قریب است

که جهل و کاهلی گیرد فرادست

مگر دیبا کشی بر بیضه‌ی خر

که بینی گله‌‌‌ها را شاد و سرمست

اگر ترسی تو از خربیضه‌مالی

رهت کج کن زِ خربازارِ بن‌بست

 

(3)

نقل است پیر ما را جامع‌الحکایات از آن رو بگفتندی که اقرارخانه بنهاده‌ بودی به بلدالمؤمنین. به اقرارخانه در خبر است، عابد و کافر گذر همی کردند و هر آنچه ایشان را حکایت مال و منال و کار و یار حرام بودی به دخمه‌ای همی‌گفتندی و شیخ همه همی‌نیوشیدی و جز استعانت از خدای تعالی و توصیه به توبه هیچ بنگفتی. پس چون پیر ما، کوچ از آن دیار و عصرانه گم‌گشتن در راستای غروب آفتاب عزم بکرد، مراسمی بگرفتند تا واپسین پندان بنیوشند. پیر بر منبر بشد که هان ای همگان! آگاه باشید آنچه نخست به ذهن شما خطور بکرد، سبک سنگین باید کردن و هیچ نباید گفتن مگر به شواهد مکرر و شواهد مکرر نیاید مگر به گذر ایام و گذر ایام سود نکند مگر به سر و گوشِ مهیای اخباردانی و این را به ماجرایی شرح خواهم دادن.

به دارالمؤمنین قدم که بنهادمی، مرا بوی خوش ریاحین سرمست بکردی و اقرارخانه خواستمی زدن تا بدانمی چه در سر این خوب مردمان، گناه باشد تا به بلاد دیگر این سوغات بَرَم که هان! گناهان خویش به گناهان مؤمنین موازنه بنمایید تا شما را سیه پول در افتد ( نقل به مضمون: دوزاری بیفتد) که شمایان به کجایید و آنان به کجا. پس اقرارخانه بنهادم و اول کس که در رسید بگفت پیرا! به کودکی، همه دختان و پوران خویشاوند به هزار فریب عریان بکردم تا بدانمی فرق مرد و زن و تنان آدمیان چه باشد. بدین گنه خو بگرفتم. به نوجوانی همه آنان به یادم بیامدند. پس همه پیش تر لخت‌گشته‌گان، یک به‌یک، بفریفتم و در کنار بیاوردم. به انجام این شناعت، مال بسیار ز والدین و همسایگان و دیگران بدزدیم و دروغ بسیار بگفتم و حیله بسی در بیفکندم.

 تا جوانی، همه مردمان را حکایتی داشتمی و آنان را به افشای آن حکایتان بیم همی دادم و مطامع خویش به یمن چنین هزار ترفندان که داشتمی بربیاوردم. القصه، شیخ الکبیر را مأبون‌وار شاگردی همی کردمی و ایشان مرا به شیخی منصوب بکردی. شیخ شاب گشتمی و سیاستِ همه مردمان، مرا در آستین بودی... بیش از این هیچ بنگویم شاید که معلوم بگردد بر شمایان نام وی، شیخ بگفت؛ پس بدانید که وی به توبه مزین بگشت...

سخن که بدین مرحله برسید، گویند ولیِ‌ امرِ مؤمنین ز در بیامد که هان! مرا اجلاس سران مؤمنین بودی و دیر برسیدمی. پیرا! تنها گریه دوای این فراق بُوَد؛ مرا رفتنِ تو، هیچ میلی به سخن بازننهد، جز این که گویم ای مؤمنان و ای مؤمنات! اول کس که به توبه نزد پیر بشد من بودمی و دوست‌تر همی دارم آخر کس که ایشان را دستِ بدرود بفشارد، من باشمی... پیر ما، به تدریسِ آسیب‌شناسیِ وقت‌ناشناسی که درسی باشد بس صعب و چهار واحدی، هماره این ماجرا ذکر همی‌کند و در درس‌های این ماجرا فکر همی‌کند.

بساط مؤمنان، مُغلَق بساطی‌ست

روان این عزیزان، پاک، قاطی‌ست

اگر بر حرف‌ ایشان خام گردید

نهاری را فدای شام کردید

نهاری بیش و کم در پیش چشمان

فدای شام رؤیاهای پنهان

 

(4)

نقل است به سیاهه‌ی وَلگ بن دیدُمَک، پیر ما بس آدم شناس بودی بد رقم. ماجرای نشاسّت بن چُست و چابک، بنچمارکی است بر این سیاهه، وفقِ سخن شاعر که گفتا بس است بر ما، حتی یک از هزاران. خبر اما چنین است که پیر ما را گفتند هان چگونه باشد حال حاج ترمیز شلاکه، ملقب به نشاسّت بن چست و چابک. او که یک پول سیاه کمک نکند به فقرای قوم و چنین مال‌دار باشد و خدایش نطرقاند؟ ریشی بجانبانید پیر که یاللعجب! کجا بوده در تاریخ اسلام که خدای ما شخصی به جهت خساست و دناعت بطرقاند؟ سکوت بود در میانه‌ی مریدان. راستی‌که راست است این؛ مریدان بگفتند به هم خطاب کنان. (بیابید مرجع ضمیر «این» را. 2 نمره.)

پیر ما دست فراز بکرد که خدای مادر حاج ترمیز را بِکُشاد که زجرش کم باد زان سرطان و هذیان ادواری و ثقل سامعه. آی خدایش بکشاد که تا چند بایست چنین درد و خفت کشد. آی که مؤمنین، خاک بر ملاجتان باد! بگریید که این زن، چنین خوار، جان همی کند و شمایان بی خبر مردمان اید. آی ای رحمت‌اللعالمین! دست بدار! اندکی دست بدار! واجب‌تر آن فرزند ناقص‌العقل حاج ترمیز بُوَد که گرفتار باشد به اسپاسم مقعدی و توهم سرمدی. آی مسلمانان گریه کنید، ذلیل شدگان! ای خر زِ همخوابگی شما در گریز. آخر شما چه رسم همسایگی آموخته‌اید. چه شد آن الجار ثم الدار. اَیْنَ یاسر؟ اَیْنَ عمار؟... و در خبر است، پیر ما به پرت و پلا اوفتاد و هفت کس زِ اقوام حاج ترمیز بشمرد یک از یک علیل‌تر و محتاج‌تر و مفلوک‌تر و در توصیه‌ی پروردگار به ستاندن جان بعدی به قبلی ترجیحاتی همی آورد.

کار که بدین جای برسید، مریدی بگفت یا پیر! غلط بکردیم که بپرسیدیم از رموز حاج ترمیز. بابا گه بخوردیم که غلط بکردیم. ما را سزد خدای از میانه بربدارد. مایان که در پوستین خلایق اندر ایم و از حال ایشان بی خبر. مایان که این مرد شریف پربلا  را نه یاری‌رسان که باری به جان بگشته‌ایم. من یک نفر اگر دانستمی که این بابا چنین گرفتار باشد و چندین فامیلِ طومار بر فنا یدک همی‌کشد، احلیل گاو اماله بکردمی که چنین سؤال بکردمی. مرا و ما را خار در گلو باد... خواست این اطاله دادن که شَتَرَق، تَرَق، تَرَق، تَرَق. ضرباهنگ‌دار بانگِ کشیده‌ی آبداری، صدایش خموش و خون به چهرش در ‌جوش بکرد. و پیر ما دست بزن داشت، گهگاه. پس بگفت ای در گلوت شاخ خرگردن و در مغزت هیچ. هیچ بپرسیدی چرا حاج ترمیز که به اینان، یکی از این پرشمار بستگانِ علیل، یک پول سیاه ندهد، ز چه رو باید که به فقرا اعانه دهد؟ و الله یرید بما یعملون بصیرا.

پند این داستان آن که بدانید ای خلایق ز بد، بتر هم هست. پس بدانید که از هر چه بد بر سرتان آید خدای را سپاس گزارید و چاره بیندیشید که بتر هم به راه اندر باشد. پس خلایق... ازین بتر چه ممکن باشد؟ شیخی بگفت از شیوخ عظمای اَرگِ شیوخ. پس پیر ما دست فراز بکرد سه لیل و نهار و خلایق همه خشک‌گشته، بادِ زوزه‌گر به جامه، جُم نی‌همی‌خوردند و شک به شلوار خود نی‌همی‌بردند. کجا بودیم؟ پیر ما بپرسید. باز سه لیل و نهار، در سکوت، بشد. آها! پس خلایق... تصحیح همی‌کنم: پس ای شیوخ! به ارگ اندر شوید تا تنبیه شمایان را ماجرای تاریخ کنم و باز ماجرای بتر از بد تکرار بکرد تا پند مکرر بگردد.

یعنی شیوخ، به تعاقب پیرِ ما، به پهن‌تالارِ ارگ اندر شدند و درب بربستند به جهت مذاکراتِ پشت پرده و دیروز وَلگ بن دیدُمَک، خدا به کولَش، پرده برانداخت زین ماجرای و امروز من این همی‌نویسم و آنک که تو همی خوانی، نه تو مانی و نه من. باقی اما آن که، پیر، همه شیوخ را فرمود تا به دور تالار بنشستند و بانگ بر آورد که سکوت کنید و صبر که والله مع الصابرین. پس به مرکز دایره‌ی شیوخ برفت و خشتک بدرانید و بنشست و نیک بِرید. از شیوخ عظما یکی بربخاست که ای واویلا! چی آمده بر دایره‌ی ما! چه ایم ما؟ سگ ایم یا بتر؟ خوک ایم آیا؟ کدام حیوان بدیدید در حضور دگران اشکم تخلیه کند؟ آی جماعت! چه آمده بر ما؟ زین بتر هم هست؟ هیچ زین بتر نیست. پیرا! باید که تو را به دارالمجانین بریم و در زنجیرت کشیم. زین بتر روزگاری بر ما اعاظم، کس نتوانست آوَرْد. یکی بریند در میانه‌ی جمع عظمایان؟ برخاستند اعاظمِ شیوخ، نعره‌کنان که وای کزین بتر روزی ناید و میسر نباشد.

بنای حمله بنهادند و خواستند پیر را دست و پای بربندند. پیر، چوبدست بچرخاند و بر کُپه‌ی گُه بِزَد. چونان خوشه‌ای بمبی بویناک بر سر و روی اعاظم بپاشید. بگفت اینک بتر روز بدیدید یا نه هنوز؟ عظمایان، عن‌روی و غضبناک در هم بنگریستند و بگریستند. پیرِ شادمان، هروله‌کنان به دور کپه، ورد بخواند و چوبدست بر آن بزد. ناگاه، هفتاد چندان عظیم بگشت. پس چوبدست از چپ و راست، بر کپه بزد کما هُوَ گوی، گرد بگشته، تکه تکه کثافت بر دهان یک یکِ اعاظم بنشانید و پیر ما گلف‌باز بود. شیوخِ گُه‌مال، چون هوا پس بدیدند به دربِ خروج یورش بکردند. پیر ما بر قفای ایشان، به قُوّتِ چوبدست، گُه‌لوله ‌شلیکیدی پر ملاط و بانگ برآوردی که زین بتر هم شود یا نی؟ بی‌شبهه اتفاق بکردند زین بتر هماره به راه‌ اندر است و ز روز بتر بباید ترسید.

چونان گاوان گرخیده از حریق، هم چون یاران اسپارتاکوس، جمیعاً، تنه بر در بکوفتند؛ درب بر بکندند و برون بشتافتند، به نعره در گریز. مردمان، فضول و پرسان مگر گرد آمده بر پس درب تالار بودندی، بیچارگان. نیمی به زیر دروازه‌ی تالار له بمردند و باقی دوان ز هر سوی، که یورش غولان گُه‌مال را بگریزند و خبر بریزند  مر بی‌خبران را. در حال، هر که ذکر مصیبتی به دل همی‌گفت و آن میان، یکی، به تگ، بانگ بر بیاورد که یا رب السماوات و الارض! نیک بگفتی قیامت وحشت‌بار باشد لیک پر بیراه نبود اشارتی هم به این غولانِ گَندبویِ وقیحِ گُه‌پیکر می‌کردی‌ها، نوکرتم! آمده‌است صحنه‌ی خشوع این مرد ضبط بشد به قدرت اَپِل و فرای میلیون بیننده به یوتوب جمع بکرد(به صدق این قول به تطبیق تاریخی شبهه وارد بکرده‌اند گرچه بر عبرت ماجرا هیچ خدشه نباشد).        

حقا که پند پیر ما بس حیرت‌آور آمد. زان پس کس را به بلاد قریب و بعید زبان در نی‌همی‌چرخید که گوید:  اوضاع زین بتر نخواهد شدن. گفتار چنین بچرخیدی که تا وضع زین بتر نگشته باید که چنین و چنان بنمود. گویند شیخی از ولادمیرانِ آشوبگر در آمد که «چه باید کرد؟» زان پس، عظمایان شیوخ به حالِ بد روزگاری و تقدیرخرابی، بانگ بر همی‌آورند که چه باید کرد؟ و کس نگوید زین بتر نخواهد شدن؛ ازیرا کثافات سرنوشت به ابعاد میلیونی در تکثیر باشد چونان وَتو وَتو. و تو چه دانی که وتو وتو چیست.

بَتَر از هر بَتَر در راه باشد

اگر مغز سرت از کاه باشد

به آزادی خلایق را بپرور

به جبر، اندازه‌ها کوتاه باشد

میان مردمان فرق است بسیار

به یکسانی، شبان بی‌ماه باشد

خزانِ غم به لبخندت نهان ساز

که رویِش، لحظه‌ای بی‌گاه باشد

در این دنیای عبرت‌سوزِ ظالم

عدالت در توانِ چاه باشد

 

(5)

آن پیر عرصه‌ی دوستی، ز ریاضت نمانده بر استخوانش جز پوستی، او که چشم عالمی به اوستی، فراز و فرود و گام و سکونش نکوستی،آفریننده‌ی آثار مارسل پروستی، آن شیخنا جامع الحکایات، ملقب به پیر پر ماجرا بود و دشمن، دشمن کردن را نکوهیده همی‌شمرد. پس به روزگار مستبدانِ بس‌ زورگوی و زشت‌روی، مردمی به پیر پناه بردند که پیرا! پیرا! کجایی که بر فنا برفتیم.

بگفت: هان! کنون چه رفته بر شمایان که چنین بر سر و روی همی‌زنید و موی همی‌کنید؟ بگفتند هر آنچه برفته همه هیچ باشد نزد این که خواهد رفتن. بگفت شرح دهید تا بدانم. بگفتند شرم حضور، سترِ شرحِ داستان گردد. بگفت پس آمد آن زمانِ خوار گشتن و روز و شب به بستر اجبار، آن دیوصفت را آلت خوردن. همه در سکوت و تأیید و شگفتی از دقت پیر بر احوال ناگفته‌شان. بگفت هان! آن نبودمی پیش‌تر بگفتمی این دیو پوشالین به زیر کشید ورنه فردا روز باشد که تنبان‌تان به زیر کشد؟ هان! آن نبودمی که فریاد بکردمی که خلایق! دلیر گردید؛ سر از آخور جهل و ترس به در آرید؛ پلنگ‌وار زاده‌شوید و پنجه در پنجه‌ی زورگو در اندازید. گر ز مرگ پیش از پلنگ‌شدن ترس دارید بدانید که پلنگ‌وار به زا رفتن شرف دارد بر شغال‌وار به گا رفتن. زین سان نیم کرور «هان آن» بکرد پیر ما.

بگفتند ما به سفاهت خویش مستحضر ایم لیک به دیوِ دره‌ی شرایع مستظهر ایم. پیر لختی به قیافه‌ی سه در چهارِ آن ابلهان در نگریست. بگفت قورباغه‌گان اید به مولا. به جدم سفیه‌تر از شما امت میان زیر و بمِ کره‌ی خاک نباشد. بگفتند زِ چه؟ بگفت زِ همین پرسش‌تان. زِ همین صورت‌تان. پروردگارا! تا کی مرا با این صورتان وا خواهی نهاد. گر دانلد داک دیدمی کمتر مرا خنده آمدی تا این کهنه غوکان. جماعت را سر چنان زیر بود، که دهان خاکی بگشت. یکی بگفت پیرا! چه ما را چون غوک کند بگو تا کنارش نهیم. بگفت همین پرسخنی و ...وز مغزی.

پیر، قلیانی چاق بکرد و دود برون داد. دود فضا بگرفت. از جماعت یکی بگفت پوزش ای پیر! بوش تند است اما اصیل. تو را به خدا، متاع خوانسار نیست؟ بگفت خفه باش و خفه باشید همه! کنون در این دو چه همی‌بینید؟ بگفتند قورباغه‌گانی چند، در برکه‌ای. بگفت دگر؟ بگفتند ماری نیز هست. چند پک اساسی بزد و برون داد. پس فیلم بر پرده ی رؤیا، دُورِ تند بگشت. بگفت چه همی‌بینید. بگفتند مار به ترس و لرز سمت یکی‌شان بیامد. باقی بگریختند. چون مار این بدید روزانه سمت یکی آید و همی‌بلعدش. هر روز در فرار اند بی‌چارگان.

پیرا! بی‌خردی چه بر سر حیوانات آوَرَد. افسوس! گر اندک حس سرنوشت مشترکی بودی، چنین خوار نگشتندی. گفت بنگرید و یاوه مبافید که شمایان برادران همین جماعت اید. بنگرید که ادامه‌ چیست. بگفتند غوکان نزد لک‌لک بشدند. لک‌لک بیاوردند. مار بخورد. دو روزی چو بگذشت، باز هوس طعمه‌ی آماده بکرد. این بار به برکه باز بیامد و پنج غوک بخورد. آه از این سرنوشت نکبت‌بار! به کوته‌زمانی بر باد شدند غوکان. پیر، آهی جانسوز برکشید و دود و پرده‌ی داستان در هم بپیچیدند و محو بگشتند.

بگفت اینک چه حاصل؟ بگفتند پند این که دشمنِ ناشناس را به دشمنِ آشنا مفروشیم. بگفت اینک چه خواهید کردن؟ بگفتند ای پیر! حواسمان پرت بکردی. آمدیم محضر عالی به پرسش که آیا دیو دره‌ی شرایع به یاری بخواینم یا خیر، شما فیلم اکران همی‌کنید. بزرگا! اندک رعایتی فرمایید. ما به مصیبت اندر ایم. مایان، رفیق خورده‌گان ایم. بگفت: فیلم، خوب بدیدید؟ بگفتند آری. بگفت مگر دیو دره‌ی شرایع خر آلت‌تر و هیزچشم‌تر و به جن و پری مجهزتر از همه جهانیان نباشد؟ اگر که نتوانید آن مستبد دیوصفت را که از جنس شماست، بر زمین زنید، فردا روز آن دیو غیب‌دان را چه خاک بر سر توانید کرد؟

بگفتند ما خواستیم از پیر، روحیه خواستن. پیر را فکر مثبت و هوش هیجانی نباشد. تو را نمره‌ی مدیریت بحران صفر باشد. نه ادب رعایت بکردی و نه راه‌حل بدادی... و  زین دست بسیار غرغر بکردند و بر سفاهت خویش لحنِ علمی، کاور بکردند. در خبر است، دیو دره‌ی شرایع، حاکم را بکشت و زان پس چنان آلت به ماتحت ایشان بگداخت که نسل آن دیار به فراخی مستدام بگشت. چنان یاتاقان بزدند که هر آنچه بوش بزدندی افاقه بِنَکَرد و دیار ایشان را مأبونیه نام بنهادند. همان دیار که اسکندر مأبونی به جهان‌گیری بپرورد.

ماری خزید بنواخت، باسن به نیش، ناگه

شلوار پاره کردند، بوزینه کرد تا ته

آخی نگفته، در جا، ریدش کلاغ در حلق

سودای جنگل، آری، این است آخرِ ره

ره گر میانِ مار و  بوزینه و کلاغ است

در راهِ بی‌خرد کیست، بر کار خویش، آگه

 

(6)

نقل است پیر ما را خاکشیر بس باب دل بودی و فی کل ایام بنوشیدی صبح و ظهر و شام؛ شیرین اش باد کام؛ حتی به ماه صیام؛ قربان وجودش که بود سر تا پا مرام؛ ای که یادش باد مستدام! الحال، بر دیوار برج مقراض، واقع در نیوهمپشایر، روایت  آویخته باشد که فیزور بن رستمِ باغی، ملقب به اغریثِ سر به تنبان، بپرسید: پیرا! خاکشیر چه باشد؟ عالمانِ تواریخ، فی‌الجمله، متفق باشند که پاسخ پیر به الواح پوستینِ روایاتِ آویخته، مندرج باشد لیک واژگان نخستین به زیر پونز مانده‌باشند و به خواندن، صعب در نظر آیند و تفاسیر، بس سرگوزه‌آور باشند. آخر اما این که آورده‌اند، باری، بدانجا کشیده شد کار که به گوش اغریث کشیده شد نواخته ز جانب پیرِ موی و میان پرداخته، همو که تف به ابلیس انداخته، وی که کار جن و پری به خانه‌خالی ساخته، دوای جنون خلق خُل و چِل شناخته و الخ.

اغریث سیلی بخورد و پیش‌تر اشارت برفت که پیر ما دست بزن داشت. سیلی اما سیلی نبودی؛ تو گویی خوشه‌ای بمبی، چیزی، بودی که ترکش از آن برخاستی، بی‌هوا. پیر ما را، دست، صورت اغریث گاده و نگاده، سرخی بنهاده و بننهاده، رها بگشت و به زیر متمایل، دم و دندان ب...ایید و در ادامه، به پرداخته باسنی ، ز رهگذری، بسایید. عن‌قریب، پیر ما را هفت رنگ به چهره بیامد و باز بشد. یاللعجب! این چه حالت بودی که رخ بداد! پیر به داور میدان اشارت بداد و برانکارد بیاوردند و به بیطارستان ببردند. پیر را مرض نبود و نبود و چون همی‌آمد، تو گویی مرضِ اسب، تو گویی مرضِ خرس؛ پدرسگ، چنان همی انداخت کو به بیطار و آمپولان بس‌قوی‌هیکل چاره همی‌اوفتاد. والله خیرالماکرین.

اما پیر را هر چه دارو و درمان و آموزش پزشکی بکردند، دو ریال اثر بننهاد. عجایب مرضی؛ تو گویی حکیمان و بیطاران و بیکاران و یوگیان و تلخکان و شومپتان و روان‌کاوندگان و جن‌گیران و اکسیر داران ، همه پشم. هفت روز و شب، پیر بلرزید؛ ز بیکاران، یکی بگفت: دست پیر بر چه بسایید؟ بگفتند: پرداخته باسنی. بگفت صاحب باسن بیاورید، زود. بیاوردند. آینه بیاورید. بیاوردند. پیر برجهید و استوار بر تخت، ساعتی بایستاد. دست برده به ...یر، مالیده درِ جماعتِ بی تقصیر، فریب‌خوردگانِ آن حالتِ سر به زیر، ناگاه، شگفت‌آلتی برون‌زده چون شمشیر، به فرار و دست به ماتحت نهاده صغیر و کبیر، و کان شیخنا فی الطریق التزویر. بگفت:

دیروز دستم بی‌هوا بر ...ون او ساییده شد

نفرین به دست و بر هوا، ذهنم ز بن ...اییده شد

امروز در آیینه‌ای، رویش به رویم باز شد

لعنت به این آیینه‌ها، این ...یر در پرواز شد

بکرد آن عمل که باید و آرام، دخان ساز بکرد و چای بخورد و ساعتی بخفت. و این ترتیب، به طریقتِ پیر ما، افضلِ عبادات نام بگرفت. روانشادان و فکرآزادان را مراحل رشد و اندیشه‌آوری همه همین طریقت، به تکرار، مسجل بگشت. تاریخ گواهی دهد به این فَکت. 

زان پس، تبلیغ‌دراندازان و مدیریت‌پراکنان، مشاوره بدادند که باید به حصاران شهر، ترتیب این اعمال منقوش بگردد؛ بادا که خلق، داننده به فن به‌...ایی بگردند. پیر ما تسخر بزد که هان، ابلهان! این که همی‌گویید را همگان اوسّا باشند. اصرار بکردند. بگفت هر چه خواهید بنگارید تا حاصل عیان بگردد. بر حصار کبیر بلاد مراتب فاک احسن(سایش، گایش، تدخین، چای و خفتن) نقش بکردند. چهل روز برفت. مریدان بیامدند که هان، ما را سردمزاجی بکُشت. پیرا بیا! پیر بیامد که هان؟ چه آمده باز؟ بگفتند حال خویش.

پیر به بازار بشد. باز بیامد. بگفت: این چه شوم تبلیغ پراکنی‌ست؟ ای شاخِ گاو به ماتحتان تان. این چه حماقت است؟ ز چه رو چپ به راست منقوش بکرده‌اید؟ بگفتند: زان رو که مریدان را حرکت به جنبِ حصار، آمار بکردیم. شصت و سه درصد، ز چپ به راست همی‌رفتند. از چپ به راست منقوش بکردیم. بگفت ای فرزندان من. گاو نزد شما ابن سینا باشد. مردمان به راه اندر، در شتاب اند و نگاه ، صدی یک، به هیچ نکنند. چشم همی اندازند و بس. مردمان، خواندن را، همی‌ایستند زِ دور و این مردمان، راست به چپ همی‌خوانند و چنین همی‌آموزند: خفتن، چای، تدخین، گایش و سایش. پس چون رجال بلاد، ز قحبه‌خانه به قهوه‌خانه رجعت همی‌کنند و با استکان چای داغ خویش، به نیایش اندر گردند، شگفت نباشد. گرامی ابلهان! طریقت ما وارون بکردید. وارونه، خواهم‌تان کرد. و بکرد. رحمت الله فیه!

چون قائمِ بر خویش اند، مقدارِ وتر پاییم

مجموع توان‌هاشان، جذرش به تماشاییم

گر صد سخنِ بی‌ربط، در قامتِ خود سازند

در رابطه‌ی معروف، اقلیدس اینجاییم

(7)

فگور بن ترمزی ملقب به ویل ویلی، به تاریخ مورخان تکرار نگشت و هیچ همانند نیافت. همو ز شیخ‌نگاران قهار و معاصر پیر پرماجرا بودی و سخت درگیر کیش شخصیتِ آن یگانه مَرد. نقل است دو سه کس را بکشت از شدت ماجرای ارادت به پیر. کمتر وهنی به شیخ را به شمشیر پاسخ بگفتی، دلیر. لامَصَّب، تاریخ‌نگاریِ حمله‌گر را جایگزین تاریخ‌نگاری غمزه‌گر بساخت و ما این ماجرا به همین‌حال رها همی‌کنیم ازیرا بس فیلسوفان و تاریخ تطبیق‌کنان به این در بمانده‌اند، به جان عزیز شما! این مقدار کفایت همی‌کند که هم امروز هم به حال قرائتِ ماجرای پیر، گر کس را خنده‌بازی به منقار آید و خواهد تلخکی کند، چنان فگور بن ترمزی، ملقب به ویل‌ویلی در جان وی اوفتد که خنده بر لبانش توتیا بگردد. آقا، بد دردی ست این ویل ویلی. حالا از ما گفتن بود.

همو روایت بیاورده که پیر ما جاهان را همی‌گشت. جهان پیما بود پیر ما. آدم‌شناس بود پیر ما. بس نسخه‌باز بود پیر ما. نسخه‌باز، هر کس نتواند بود. نسخه‌باز اوست که مردمان را به نسخه‌ای به درد نهان‌شان آگه کند. پس، ابن ترمزی روایت بسیار ز نسخه‌بازی شیخ همی کند و زان جمله داستان کاسب‌ده است. بس آموزنده باشد این قصه و چند کس، این نمد کلاه خویش بکرده‌اند و مدارج فوق لیسانس علمی کاربردی و دکترای حرفه‌ای و قس علی هذا بگرفته‌اند از شدت عبرت!

کاسب‌ده، گوید آباد دیه‌ای بودی ز اقصای غور. کشاورزانی داشتی بس مشتاق به کسب و کار و کم علاقه به کشتزار. پیر ما بس کشت‌دوست بودی و کسب را حرفه‌ی پاره‌ای قلیل و کشت و صنعت را حرفه‌ی پاره‌ای کثیر خواستی. پیر را بد آمدی که همگان به کار کسب و کار در آیند و با یک قران و دو زار مغز خویش ب...ایند. گر زمزمه به جمع درآمدی که همگان چونان فروشندگان خدمت‌ اند و چونان خریداران خدمت اند چونان زنجیره‌ای پیوسته و  هر که در این میانه باید فروشنده‌ی خویش و خریدار خویش و خدمت خویش بازشناسد و چه و چه، جمع را ترک بکردی فی‌الفور. پیر را نظریات غریب بودی و زان جمله این که بنیاد هستی‌شناختیِ هر کار تفاوت کند. کار کشت را دلبستگی به زمین واجب باشد و کار خشت را غره به زور بازو باید پیش برد و حفر چاه را انسان تنها و عمیق تواند و معمار را علم ستون بر کردن و هنرِ فضای جانفزا آوردن باید. پیر به منابر خطابه کردی که هیهات! هیهات از همه‌گیریِ اندیشه‌ی کسب و کار و سنجش علم و هنر و خرد به دینار!

القصه، فگوربن ترمزی گوید پیر یکی ز یاران برگرفت که بیا تا این کاسب‌ده را پند ناکاسبانِ کاسب‌کار سازیم. ز جنگل میمون بگذشتند و به مزارع کاسب‌ده برسیدند. پیر به هیأت تجار تلبس کرده، در گذر از جنگل، راه پر پیچ و خم بکرد و میمونان همی‌شمرد. آن یار که با وی بودی بگفت این شمارش چه باشد؟ بگفت تخمین همی‌زنم ز درختان کم میمون و پرمیمون و تعداد درختان که هفتصد میمون در این درختان همی‌زیند. پس به ده اندر بگشتند. کم از صد خانوار و دشت محصول، بسیار. اینان را محصول‌فروشی پر رونق بودی و هر از گاه خبر از اطراف همی‌گرفتند و گر کسادی بودی گران‌تر همی فروختند.

پیر مردمان را بگفت میمونی به صد دینار خریدار باشم و شما مرا که پیر پرماجرایم همی‌شناسید و هزار برابر این مبلغ مرا پشیزی نباشد. میمونان بیاورید و در قفس در اندازید. قفسان پر میمون به یار من سپارید. مرا سفری در پیش باشد و در بازگشت هر میمون زنده در قفس را صد دینار پرداخت خواهم کردن. به این زمان، غذای میمونان و تمیزکاری قفسان با فروشنده باشد اما از لحظه‌ی تحویل، فروش میمون ثبت بگردد و صد دینار به حساب فروشنده باشد مگر میمون را بی‌غذایی و در قفس ماندن بکشد که معامله باطل خواهد شدن. معامله پرسود و مفرح بود و از رنج کشت بسی نکوتر! قفس‌سازی و میمون گیری، حرفه‌ی مردمان بگشت و مرد و زن و کودک، کیسه بر پشت و چنگ و چوب و طعمه در دست، شب و روز به جنگل همی‌شدند تا میمونان همه بگرفتند و به یار پیر ما تحویل بدادند.

همه فروشندگان ثبت و جنگل بی میمون و کشاورزی ول و سرها پرسودا بگشت. مردمان کاسب ده، روزانه به میمونان سر بزدند و از جنگل اطعمه بیاوردند و میمونان به تدریج اهلی بکردند و در ده بگرداندند و باز شبان، چونان زندانیان، به قفس ببردند. خریداران اطراف در شگفت که کاسب‌ده را هیچ محصول نباشد. پس مردمان میمون‌باز، یار پیر ما را گفتند این پیر به کجا برفت؟ ما را دیناری نداد و تو چه گویی اینک؟ آن یار دو سه کس را ز شیپور دهانان پنهانی بیاورد که هان، خواهید شما را سری گویم؟ پیر خواهد این میمونان به دویست دینار فروشد و من این به هر کس نگویم و شما را چون خردمند یافتم، راز بگفتم. خبر چونان وز وز پشگان به گرد کثافت، طنین بگرفت و دو سه کس خواستند یار پیر ما را کشتن و دو خانوار طرح میمون‌دزدی بریختند و چند کس بر در میمون‌خانه تحصن و اعتصاب غذای خشک بکردند. مال‌داران طمعکار پیشنهاد بدادند که میمونان را هر یک، صد و پنجاه دینار خریدار باشند.

زان پیشتر که گند ماجرا به در آید، یارِ رازدانِ پیر ما میمونان بفروخت. پس مال برگرفت و شبانه بر اسب بنشست و در دل تاریکی تا مکان نامعلوم پیر پرماجرا بتاخت. نقل است که تا هم امروز نوادگان آن میمون‌بازان در انتظار بازگشت پیر باشند و آن ده را میمون‌ده نام بکرده‌اند. مردمان به میمون بازی و میمون‌گردانی، حرفه عوض بکرده‌اند و از رسته‌ی مشاغل تولیدی به خدمات تفریحی دربیامده‌اند. جرم و جنایت فزونی یافته اما درآمد ایشان نیز افزون گشته و پیر ما و یار وی را سبب‌ساز این حرفه‌ی شاد همی‌شمارند و گرامی همی‌دارند.

چون مردمان طامع شوند بر های و هوی کسب و کار

دنیا ز میمون‌بازیِ آنان شود در گیر و دار

گر نوجوانی خام را گویی کشش سکس است و بس

گویی که مؤمن در غزا، گشنی شود او را قمار

هر سایه‌ای گسترده شد، بر خفتن آخر جای نیست

شاید که ماری سهمگین، باشد کمین را در کنار

 (8)

آورده‌اند پیر پرماجرا به دیارِ داد بشد. تهی ز بیداد و امن مُلکی بودی؛ گزمگان، بیکار و اَبنیه بی‌دیوار. پس شاه، پیر ما را بگفت از این بسیار ماجرا که تو را باشد در انبان، ترفندی زن و مرا یاری بنما. پیر بنمود، نمودنی؛ به شرحی که خواهمش آوردن. شاه گفتا که خواهم به بازنشستگی در شدن که پُر به حکومت ماندن را فرسایش عقل و باد نخوت ملتزم باشد لیک ندانم این هفت شهزاده را چه سان یکی دادگر یابم.

پیر ما بگفت تا هفت زیباروی بیاوردند. پس دف و نی بخواست. هفت روز گویند رقصان بنمودی ایشان را و در میانه، خود، رقصان بودی. واعظ ونیز، کبیرِ واعظان ایتالی،‌ گوید از هر زیباروی، هفت من چربی آب بشد تا تراشیده مانکنی حاصل بگشت. پس ماجرا بر پیر، برات بگشت. بگفت تا هفت بذر لوبیا حاضر بکردند. بامدادان، هفت شهزاده را بگفتا بیاورید. پس یک یک، دانگان بداد و بگفت که اینان را لوبیای سحرآمیز خوانند. بروید تا بدانم کدام تن سحر آن دربیابد و بهترش به بر بنشاند که رازِ این، همانا رازِ دادگری باشد. پس به تعاقبِ هفت برج، بیامدند و هر یک برگانی در دست که اینان برگان آن سِحر باشند و شگفت رشدی که از آن بذران به در آمده باشد و حقا و حقا که جادوی پیر را یک کس ندارد و پاچه بخاراندند، خاراندنی! از ایشان، یکی گوشه بشسته در مراقبه سر به جیب کرده، بی‌سخن.

بگفتا ای پیر. جسارتاً گمانم که قصد شریف شما ...یر زنی بوده به این حقیر! ازیرا مرا لوبیای نیم‌پخته بدادی و این را چه‌سان توان رویاندن؟ پیر بگفتا: جوان! شیخ، کس را آن که گفتی نزند. دروغ و ریا و طمع باشند که ابزار انفکاکِ (یعنی که منفعلانه تن به فاک سپردن) خلق باشند. از اینان یک تن حقیقت نپذیرفت و خواستند خویشتن را آگاه به سحر لوبیا بنمایند. حالیا، سحر لوبیا، ایشان بنمود. آن که لوبیای نیم پخته عمل آورد همان بُوَد که بیداد بگسترد والآخر الامر للمحسنین.

در ادامه‌ی خبر است که شهزاده، کار به‌دست بگرفت و سالیانی حکم به داد بداد. پس شاه بمرد و زمام امور چون محکم بدید، خلق بفریفت و شهزادگان به اتهام فتنه‌گری مسجون بکرد و ملک به فساد بکشید. بگفتند شاها! همان پاک‌نهاد نبودی که گاگول‌وار لوبیای نیم‌پخته به محضر پیر ببردی؟ چه در تو برویید چنین دیوسان که حمقای قوم را همه مدیر بکردی و حکمای قوم را سوار به ...یر؟ گفتا ای نادان بچگان! این پیرِ شما خواست روانِ مرا شناختن و آزمونی در بنهاد. مرا ذهن، زبل‌تر از آن بودی و به آن شیوه به فاکش بدادم که مورخان را موی بر بدن سیخ بگردد؛ دانستمی که دادگری را خواست سنجیدن و دادگری به صدق بسنجند نه به سحر. پس مرا صدق بهانه بود و سحر در میانه بود. همان که به تدریجِ ایام بر شاهد حکومت اش فرو بکردم. (حالیا راست بگفت که موی مرا راست بگشته‌ست زین ترفند و حقا نه شهزاده که حرامزاده نامش بباید نهاد). 

چنان دنبال صدق یار بودند

که خود را وقف نادانی نمودند

یکی آدم، نگردد عاملِ داد

همه چیزان نباید دست او داد

شه ار گفتی به هر چیزی امیر است

جلوس مردمان بر کهنه ...یر است